ای قلم سوزلرینده اثر یوخ

وبلاگی فرهنگی اجتماعی و بیشتر سیاسی

ای قلم سوزلرینده اثر یوخ

وبلاگی فرهنگی اجتماعی و بیشتر سیاسی

این وبلاگ معمولا و بیشتر مسائل و اتفاقات سیاسی استانی و کشوری و منطقه ای و بعضا جهانی را مورد بررسی قرار میدهد.
اعتقاد ندارم همه مطالبی که در این وبلاگ نوشته میشود مورد قبول همگان باشد.اما نکته ای که برایم مهم است این است که مطالب بدون هیچگونه کینه و کدورتی و به دور از هواهای نفسانی خودم نگاشته شده است.به نظریات و منطق مخاطبان احترام قائل هستم و تنها انتظارم این است که با انتقادات و پیشنهادات دوستان در فضای مجازی اینترنت هر روز بر بالندگی فکر و اعتقاداتم اعتلاء بخشم. همین

توضیح :
در سال 1356 شمسی در آستانه پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی ایران کتابهائی با نام " فرصت در غروب " از سوی تعدادی از فعالان فرهنگی که عمدتا در اصفهان و نیز استان مرکزی فعال بودند چاپ و در اختیار علاقمندان و جوانان قرار داده میشد. در یکی از این کتابها یک شعر نو از خانم اقدس تهرانی ( که احتمال قریب به یقین اسم مستعار بود) به زیور طبع آراسته شده بود با نام من نپرسیدم هیچ.
سالهای سال این شعر نو را در محافل و مجالس زمزمه کردم و این شعر را زبانحال قشر عظیمی از کودکان , نوجوانان و جوانان و پا به سن گذاشتگان کشورهای اسلامی یافته ام لذا این بار نیز تصمیم گرفتم برای جوانان کشورمان ایران برای چندمین بار ارائه کنم :
من نپرسیدم هیچ !!
طی شد این عمر، تو دانی به چه سان؟ 
پوچ و بس تند، چنان بادِ دمان.
همه تقصیر من است اینکه خودم می دانم 
که نکردم فکری، و تامل ننمودم روزی، ساعتی یا آنی
که چه سان می گذرد عمر گران؟
********************
کودکی رفت به بازی به فراغت به نشاط 
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
همه گفتند: کنون تا بچه است، بگذارید بخندد شادان؛
که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست، بایدش نالیدن.
من نپرسیدم هیچ که پس از این ز چه رو، نتوان خندیدن؟!
نتوان فارغ و وارسته ز غم، همه شادی دیدن!
همچو مرغی آزاد، هر زمان بال گشودن؛ سر هر بام که شد خوابیدن!
من نپرسیدم هیچ که پس از این ز چه رو، بایدم نالیدن؟!
هیچکس نیز مرا هیچ نگفت:
زندگی چیست؟ چرا می آییم؟ 
بعد از این چند صباح، به چه سان باید رفت؟
به کجا باید رفت؟ 
با کدامین توشه، به سفر باید رفت؟ 
من نپرسیدم هیچ، هیچ کس نیز به من هیچ نگفت.
********************
نوجوانی سپری گشت به بازی به فراغت به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
بعد از آن نیز نفهمیدم هیچ، که چه سان عمر گذشت؟ 
لیک گفتند همه: که جوانست هنوز، 
بگذارید جوانی بکند، بهره از عمر برد، کامروایی بکند.
بگذارید که خوش باشد و مست؛ 
بعد از این، باز وِ را عمری هست!
یک نفر بانگ برآورد که "او، از هم اکنون باید، فکر آینده کند!"
دیگری آوا داد: "که چو فردا بشود، فکر فردا بکند."
سومی گفت: "همانگونه که دیروزش رفت، بگذرد امروزش، همچنین فردایش."
با همه این احوال من نپرسیدم هیچ که چه سان دی بگذشت؟ 
آنهمه قدرت و نیروی عظیم، به چه ره مصرف گشت؟
نه تفکر، نه تعمق، و نه اندیشه دمی،
عمر بگذشت به بی حاصلی و مسخرگی ... !
چه توانی که زکف دادم مفت،
من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت:
"قدرت عهد شباب، میتوانست مرا تا به خدا پیش برد؛ 
لیک بیهوده تلف گشت جوانی، هیهات!"
آن کسانی که نمی دانستند "زندگی یعنی چه؟"، -رهنمایم بودند؛
عمرشان طی می گشت بیخود و بیهوده؛
و مرا می گفتند: که چو آنها باشم!
که چو آنها دائم، فکر خوردن باشم، فکر گشتن باشم، 
فکر تامین معاش، فکر ثروت باشم، 
فکر یک زندگی بی جنجال، فکر همسر باشم.
کس مرا هیچ نگفت: 
زندگی ثروت نیست، زندگی داشتن همسر نیست؛
زندگانی کردن، فکر خود بودن و غافل ز جهان بودن نیست!
********************
من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت؛
ای صد افسوس که چون عمر گذشت، معنیش می فهمم!
حال می پندارم، هدف از زیستن این است رفیق:
من شدم خلق که با عزمی جزم، پای از بند هواها گسلم؛گام در راه حقایق بنهم؛
با دلی آسوده، فارغ از شهوت و آز و حسد و کینه و بخل،
مملو از عشق و جوانمردی و زهد،در ره کشف حقایق کوشم؛
شربت جرات و امید و شهامت نوشم؛
زره جنگ برای بد و ناحق پوشم؛
ره حق پویم و حق جویم و پس حق گویم؛
آنچه آموخته ام بر دگران نیز نکو آموزم؛
شمع راه دگران گردم و با شعله ی خویش، ره نمایم به همه، گرچه سراپا سوزم؛
من شدم خلق که مثمر باشم، نه چنین زائد و بی جوش و خروش،
عمر بر باد و به حسرت خاموش!
ای صد افسوس که چون عمر گذشت معنیش می فهمم
کین سه روزِ از عمر، به چه ترتیب گذشت:
کودکی در غفلت، در جوانی شهوت، سرِ پیری حسرت!
به زبانِ دیگر:
کودکی بی حاصل، نوجوانی باطل، وقتِ پیری غافل!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۳ ، ۱۸:۲۱
دکتر علی قدسی

امشب در مسجد الزهرای تبریز با چند تن از دوستان دانشجو جلسه هم اندیشی برگزار شد یکی از سوالاتی که در آن جلسه مطرح شد علت و چرائی لعن فرستادن شیعیان و فلسفه وجودی عنصر لعن در زیارت عاشورا بود. هر چند در آن جلسه توضیحات مجملی به این شبهه دادم لیکن مصلحت را بر این دیدم که توضیح مفصلی را در این وبلاگ در معرض دید همه عزیزان قرار دهم:

اولا آنچه مسلم است در کجای زیارت عاشورا سه تن از خلفای راشدین لعن شده‌اند؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۳ ، ۲۲:۴۴
دکتر علی قدسی


مرد فقیری بود که همسرش از شیر گاوشان کره درست او آنرا به تنها بقالی روستا میفروخت.آن زن روستایی کره ها را به صورت دایره های یک کیلویی می ساخت  و همسرش در ازای فروش آنها مایحتاج خانه را از همان بقالی می خرید.
 روزی مرد بقال به وزن کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامی که آنها را وزن کرد، دید که اندازه همه کره ها ۹۰۰ گرم است. او از مرد فقیر عصبانی شد و روز بعد به مرد فقیر گفت:
دیگر از تو کره نمی خرم، تو کره ها را به عنوان یک کیلویی به من می فروختی
  در حالی که وزن آن ۹۰۰ گرم است.
 مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: راستش ما ترازویی نداریم که کره ها رو وزن کنیم ولی یک کیلو شکر قبلا از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار دادیم .

یقین داشته باش که به مقیاس خودت برای تو اندازه می گیرند!




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۳ ، ۲۳:۱۴
دکتر علی قدسی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۳ ، ۲۳:۱۱
دکتر علی قدسی

بسیج فقط به انقلاب اسلامی و تنها به ایران تعلق ندارد بلکه در هرکجا و هر زمانی که ملت های انقلابی و آزاده از سرمایه های مادی و معنوی و سرحدات ارزشی و جغرافیایی خود در برابر سلطه گران دفاع می کنند و به سنت های لایتغیر الهی یاری می رسانند بسیج به معنای عام آن مطرح است.

در مکتب امام خمینی (ره)، این دفتر را تمام مجاهدان از اول تا آخر امضا کرده اند. این مجاهده یک سنت همیشگی است و در تمامی ابعاد زندگی انسان ها جاری است. طبق آموزه های اسلامی ، حکایت بازگشتن از جهاد اصغر و جنگ سخت و رفتن به جهاد اکبر و نبرد نرم است.

با این توضیح که در اشکال نرم افزاری رویارویی ها، این فرهنگ و شیرازه ملت هاست که مورد هدف دشمنان قرار می گیرد. بررسی دوره معاصر در ایران گرچه برهه ای ممتاز و برای سایر ملت ها، نمونه و مثال زدنی است لیکن در ادامه دوره های گذشته و تکامل تاریخی است که کامل می شود.

رویارویی مردم نواحی شمالی، جنوبی، شرقی، غربی و مرکزی ایران و دشمنان خارجی در دوره های مختلف، در کنار مخاطرات ساختاری و نرم در جامعه ایرانی از قبیل مناسبات شاهانه، استبداد داخلی، اشاعه فرهنگ غربی، بی لیاقتی و دنیاطلبی حکام، فقر و بی پناهی مردم، اختلافات رهبران سیاسی و انباشت انتظارات برآورده نشده جامعه، اهم این متغیرها برای انجام مطالعات تاریخی و بررسی زمینه های وقوع نهضت مشروطه و انقلاب اسلامی در ایران است.

اما بسیج به معنای خاص کلمه، محصول شرایط دهه اول انقلاب اسلامی است. نویسنده از نسل اول این انسان هاست و شهدا را دست نیافتنی ترین انسان های این جامعه در تمامی نسل ها و ایثارگران را یادگاران و رهروان آنها می داند.

نوجوانان و جوانان آن سال ها و نوجوانان و جوانان این سال ها همه تربیت شده های مکتب اسلام هستند و تفاوت ماهوی باهم ندارند الا این که آنها در صحنه های آزمون دفاع مقدس قرار گرفتند و سربلند بیرون آمدند و اینها در شرایط متفاوت و نرم اما به مراتب پیچیده تر قرار دارند.

و چه بسا اگر آزمون های مشابه برای نوجوانان و جوانان امروز پیش آید بتوانند از پیشکسوتان عرصه های خون و شهادت و در واقع، از پدران و مادران خود گوی سبقت را نیز حتی بربایند.

شرط تحقق این سربلندی و سبقت، خودباوری نسل های دوم و سوم بسیج، ایجاد یک باور عمومی در جامعه نسبت به این نسل ها و برنامه ریزی های فراجناحی و ملی در امور نوجوانان و جوانان است.

باتوجه به این که از پایان دفاع مقدس نزدیک به سه دهه می گذرد تفاوت نسلی بین پیشگامان دیروز، جوانان امروز و  نوجوانان فردا فراتر از  یک نسل دارد می شود.

اگر برنامه ریزی دقیقی می خواهیم انجام دهیم فارغ از این که نسبت به نسل اول بسیج چه کرده ایم باید نسل دوم را دریابیم چراکه نسل سوم بسیج نیز در راه است.

درباره نسل اول بسیج، سال پیش تحلیلی از نویسنده به صورت گسترده در رسانه ها منتشر شده بود تحت عنوان "ایثارگران نسل فراموش شده" که گویای خیلی حرف هاست. گرچه این فراموشی و وضعیت موجود ، ربطی به دولت خاصی ندارد و ناشی از اشکالات ساختاری دولت در ایران است.

من معتقدم ارایه یک تعریف عام از از نسل های دوم و حتی سوم بسیج، شرط لازم برای برنامه ریزی های آینده است. اگر در رقابت های سیاسی ریزش هست و امری بدیهی تلقی می شود اما در امور نوجوانان، لزوماً رویش صددرصد باید مدنظر برنامه ریزان ارشد کشور قرار گیرد و درصد احتمال ریزش و انزوای آنها  در برنامه ریزی های ملی نزدیک به صفر باید محاسبه شود و برای تحقق این ایده، نیازمند برنامه های عملی چندلایه و پرخرج هستیم.

آموزش و پرورش، آموزش عالی، خانواده، رسانه، مسجد، کانون های فرهنگی، مراکز ورزشی، پایگاه های آموزشی و سایر بخش های مرتبط با امور نوجوانان و جوانان باید همانند یک مجموعه واحد ایفای نقش کنند.

گذشته ها قابل جبران است به شرط آن که فرصت های پیش رو از دست نرود. برای اجرای این ماموریت باید یک متولی فرادستگاهی جدید مشخص شود که قدرت و اختیار تصمیم سازی، برنامه ریزی و هدایت امور مربوط به نوجوانان و جوانان را در سراسر کشور داشته باشد.

مدل قدیمی سازمان ملی جوانان و سازمان تربیت بدنی و یا وزارت ورزش و جوانان فعلی جوابگوی تنوع برنامه ها، رده های سنی و گستردگی ها در این طرح نیست. بسیاری از نوجوانان و جوانان در هیات های مذهبی و امور دینی شرکت فعال دارند و تربیت شده مکتب انسان ساز و جامعه ساز امام حسین علیه السلام هستند و می توان از توان جذبی آنها به خوبی استفاده کرد.

آنها هیچ گاه از کارهایی که به ریزش و انزوای سایر هم سن و سالان خود در جامعه بیانجامد خوش شان نمی آید. پیروی از یک گفتمان غالب، به منزله رد دیگران نیست. اساس دین اسلام بر جذب حداکثری است و درباره نوجوانان، ریزش به هیچ وجه قابل قبول نیست. اجرای این طرح به سرمایه گذاری های عظیمی نیاز دارد اما در بلندمدت به اندازه چندین برابر بازگشت پذیر است و آینده کشور را می سازد.

این سرمایه گذاری های بلندمدت، از حجم سرمایه گذاری ها در زمینه مقابله با آسیب ها و جرائم اجتماعی تاحد فوق العاده چشمگیری می کاهد و عوارض ناشی از وضعیت موجود را به حداقل می رساند و به منویات مقام معظم رهبری برای تحقق سبک زندگی ایرانی-اسلامی در جامعه ما، جامه عمل می پوشاند.

 اگر مقدمات این طرح به خوبی فراهم شود و از مبادی مناسب وارد کار شویم نسل دوم بسیج با جامعه هدف کل نوجوانان کشور یقین دارم به ایران اسلامی، مردم، فرهنگ دینی، شعائر بومی و توسعه درون زای جامعه وفادارتر از نسل اول و نسل های پیش از آن خواهند بود.

این خاصیت یک انقلاب سرزنده، پویا و انسان ساز همانند انقلاب اسلامی است که با گذشت زمان و انباشت تجربه های مملکت داری و مدیریتی در کشور آینده سازان جامعه و سرمایه های انسانی آن تاحد امکان شکوفاتر، پربارتر، فراگیرتر و عمیق تر خواهند شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۳ ، ۲۱:۳۱
دکتر علی قدسی

امروز مکایندگان مردم در مجلس شورای اسلامی به چهارمین نامزد تصدی وزارت علوم رای نداد و کلید دولت تدبیر و امید نتوانست ساختمان شهرک غرب وزارت علوم را باز کند و او را از این تصدی خطیر کنار گذاشت.

اما چیزی که برای همه مهم است این است که آقای روحانی که دولت خود را دنلت اعتدال گذاشته است چه اصراری دارد مبنی بر اینکه چزینه های معرفی شده برای وزارت علوم حتما باید از اعضا و موسسان اصلی جزب دولت ساخته سید محمد خاتمی یعنی جبهه مشارکت ایران اسلامی بوده باشد.

چندین دلیل را برای این کار میتوان ذکر کرد:

اولا آقای روحانی در تبلیغات انتخاباتی 92 همه مشکلات کشور را به دولت آقای احمدی نژاد منتسب میکرد و وعده میداد من با تدبیر و امید این مشکلات را حل خواهم کرد.

دوما عدم توافق هسته ای ایران با کشورهای 1+5 را بدلیل عملکردهای دولت احمدی نژاد میدانست و میگفت من در اسرع وقت توافق کشورهای فوق الاشاره را جلب خواهم کرد و این امر به لغو تحریمهای شکننده منجر خواهد شد.

سوما نه تنها تحریمهای شکننده و فلج کننده برداشته نشده است و توافق نهائی هم امضا نشده است متاسفانه امتیازات زیادی هم به زورگویان عالم داده ایم و اینک که بعد از امضای توافقنامه اقدام مشترک قرار بر این است که در سوم آذر توافقنامه نهائی امضا شود برخوردهای قلدر مآبانه جان کری و کاترین اشتون و دیگران نشان میدهد آرزوی امضا توافقنامه خیال باطلی است و عملی نیست.

لذا دولت سراسیمه با معرفی افراد غیر موجه بعنوان وزیر پیشنهادی وزارت علوم چند هدف عمده را دنبال میکند:

با برجسته نمودن رای عدم اعتماد به وزیر پیشنهادی عملا مذاکرات هسته ای را به حاشیه میبرد تا مردم کشورمان از چند و چون مسائل آن اطلاعی نداشته باشند و در ثانی در صورت عدم توافق و بعبارتی بهتر عدم موفقیت و شکست دولت در وعده های انتخاباتی خود را به حاشیه براند و همه مشکلات خود ساخته را به پای نمایندگان مجلس بنویسد که نمیگذارند کار بکنیم و این همان کار و اقدامی که خاتمی در آخرین روزهای دولت اصلاحات بدنبال نهادینه کردن این مفهوم بود که نمیگذارند دولت کاری بکند.

در هر حال نمایندگان مجلس هم تاکنون همانگونه که نشان داده اند نخواهند گذاشت کسانی که گردانندگان فتنه سال 88 بوده اند در عرصه علمی و سیاسی کشورمان جولان پیدا کنند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۳ ، ۲۲:۴۰
دکتر علی قدسی

روز هشتم مهر ماه سال ۱۳۳۸، مصادف با سالروز تولد حضرت صاحب الزمان (عج) اولین فرزند خانواده متدین و رنج کشیده پیچک دیده به جهان گشود. او را غلامعلی نام نهادند. در سن پنج سالگی وارد دبستان شد و تا کلاس اول راهنمایی را، چون دیگر همسن و سالانش به درس و بازی گذراند و در این ایام بود که توسط یکی از معلمینش با مسائل سیاسی زمان خود آشنا شد و به ماهیت دستگاه جابر پهلوی پی برد. از آن پس، قسمتی از وقت خود را به تحقیق و جستجو درباره نهضت اسلامی مردم به رهبری امام خمینی و ظلم و فساد دستگاه حاکم اختصاص داد و پس از مدتی، خود دست به کار شد و به کار تهیه و توزیع اعلامیه ها و شعار نویسی پرداخت. در سال ۵۵ وارد کلاسهای تفسیر قرآن شهید شرافت شد و در کلاس‌های آقای مهذب و آقای کاظمی که از اساتید اصول عقاید و قرآن به شمار می رفتند، شرکت کرد. وی در کنار ادامه تحصیل کلاسیک به یادگیری دروس حوزوی نیز همت گماشت و دروس مقدماتی را به اتمام رسانده و به تحصیل فقه و فلسفه پرداخت.

پس از اخذ دیپلم ریاضی، در کنکور ورودی دانشگاه‌ها شرکت کرد و در دانشکده انرژی اتمی قبول شده، تحصیلات عالی خود را در این دانشگاه آغاز کرد. در همین ایام با ورود به گروههای اسلامی مبارز، به فعالیتهای ضد رژیم خود وسعت بخشید و گام به جبهه مبارزه مسلحانه نهاد.

برادرش از این ایام می گوید:
بهمن سال ۵۶ بود که روزی من به سراغ کتابخانه غلامعلی رفتم و مشغول جستجو در میان کتاب ها شدم. یک کتاب را که باز کردم، دیدم که یک کلت کمری را با مهارت جاسازی کرده است. این مسئله را در خفا به او گفتم و او شروع کرد به دادن زمینه های سیاسی به من و گفت که بچه ها دارند برای مبارزه مسلحانه آماده می شوند. بعد ها دیگر جریان فعالیتهای نظامی اش را از من پنهان نمی کرد. سه ماه بعد با یک مسلسل به خانه آمد.

یکی دیگر از اقدامات او، طراحی ترور خسرو داد، فرمانده هوانیروز بود که آن را با دقت آماده کرده بود، اما در مرحله آخر، پیش از انجام ترور، برای دریافت اجازه از حضرت امام با نماینده ایشان تماس گرفت و پس از بررسی جوانب و عواقب کار و اطلاع از عدم رضایت نماینده حضرت امام غلامعلی بدون هیچ اصراری طرح را لغو کرد. در زمان ورود حضرت امام به کمیته استقبال پیوست و با توجه به آموزشهایی که دیده بود، چند شب قبل از ورود آن حضرت به بهشت زهرا رفت تا در مقابل هر گونه تحرکات احتمالی دولت بختیار، و پس مانده های رژیم طاغوت در جهت اخلال و خرابکاری، از آنجا محافظت کند. پس از آن نیز اسلحه اش را برداشت و در زد و خورده های سه روزه انقلاب از ۱۹ تا ۲۲ بهمن، در خیابان تهران نو و پادگان نیروی هوایی، به صورت شبانه روزی حضور پیدا کرد و به مقابله مسلحانه با آخرین عوامل رژیم پهلوی پرداخت. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، با فرمان تشکیل جهاد سازندگی، بدون مطلع ساختن خانواده و به بهانه سفری به حوالی تهران، راهی سیستان و بلوچستان شد و در آنجا ضمن کارهای بدنی، به شغل معلمی نیز مشغول شد. با تشکیل سپاه پاسداران، غلامعلی جزو اولین نیروهایی بود که به این نهاد انقلابی پیوست و در سپاه خیابان خردمند در کنار عزیزانی چون حاج احمد متوسلیان، شهید رضا قربانی مطلق، شهید محمد متوسلی و شهید حاج علی اصغر اکبری مشغول به فعالیت شد و فرماندهی پاسداران مستقر در این مقر را به عهده گرفت و در همین حال، به تدریس در مدارس یکی ازر مناطق محروم تهران (شمیران نو) نیز مشغول بود. مدتی هم مسئولیت حفاظت از جان شهید مطهری را برعهده داشت و در زمان حیات او و پس از شهادتش، سه بار مورد سوء قصد گروه های چپ قرار گرفت.

با شروع قائله کردستان، غلامعلی هجرت بزرگ زندگی خویش را انجام داد و به همراه سرداران همرزمش عازم مبارزه با ضد انقلاب شد. در پاکسازی شهر سنندج و شکستن محاصره باشگاه افسران، نقش عمده ای را ایفا کرد و پس از آن به بانه شتافت. این شهر در معرض سقوط بود و پادگان آن تحت محاصره ضد انقلاب قرار داشت. پس از چند هفته سرانجام او و یارانش، موفق به شکستن این محاصره و پاکسازی شهر بانه شدند. در جربان این پاکسازی، غلامعلی پس از یک در گیری با ضد انقلاب به طرز معجزه آسایی نجات یافت و از ناحیه دو دست و پا مجروح شد و به تهران اعزام گردید.

ارتباط بیسیم با مرکز قطع شده بود؛ به این ترتیب باید برمی گشتیم و فعلاً قید پاکسازی روستای مورد نظر را می زدیم. منتظر بودیم دو نفر از بچه ها را که فرستاده بودیم بالای تپه برگردند تا ما هم راه بیفتیم. بیست دقیقه ای فرصت داشتیم، خیلی نگران بودم. بیست دقیقه برایم مثل یک سال گذشت. سعی کردم خودم را با تماشای مناظر اطراف سر گرم کنم. کوهها و تپه ها و حتی تخته سنگها و خورده سنگها، عجیب داشتند نگاهمان می کردند و هر چه بیشتر می دیدند، تعجب شان افزون تر می شد، تقصیری هم نداشتند آخر برای اولین بار بود که ما را می دیدند و برای اولین مرتبه بود که چشمشان به پاسدارها افتاده بود. گرچه این تعجب ذره ای در آرامش و متانت طبیعت تأثیر نگذاشته و همچنان ثابت و صبور سر جایش ایستاده بود و این بزرگترین درسی است که طبیعت می تواند به انسان بیاموزد. آیه المومن کا لجبل الراسخ (مومن همانند کوه استوار است) مصداق همین صبر و ثبات و ایستادگی و استقامت در مقابل رخدادها است.

عادت داشتم هر موقع حدیث یا آیه ای یادم می آمد، آنرا به غلامعلی می گفتم تا بدانم او در این مورد چه می داند و برداشتش چیست. بعضی وقت ها سر همین کار ساعت ها به بحث می‌نشستیم اما همیشه به نتیجه واحدی می رسیدیم. رو به غلامعلی کردم و صدایش زدم غلامعلی!
- بله
- می گم المومن کالجبل الراسخ یعنی چه؟
تو هم خوب ذوقی داری ها! هر برنامه ای که پیش می یاد یه چیزی تو آستینت داری که بگی! یادته رو تپه ابوذر هم که بودیم اون خطبه حضرت علی رو گفتی؟ خیلی جالب بود.
اما تو این جمله ای که گفته ای مطلب اصلی جبل راسخ هستش که باید معنیش رو فهمید. عقیده تو هم حتماً این نیست که منظور معنی تحت اللفظی کلمه یعنی کوه استوار است؟ آخه اگه همین کوههای بظاهر استوار که مثل شاخ شمشاد اینجا وایستادن رو بخوای ببری توی یک صحرای بی آب و علف، و آب را هم بروشون ببندی دیگه از استواری می افتن. اگه انبوهی از دشمن محاصره شون کنند از استواری می افتن، اگه طفل شش ماهشون رو جلو شون شهید کنی از استواری می افتن، اگه نوجوان چهار ده سالشون رو شهید کنی از استواری می افتن، اگه دست های برادرش رو قطع کنن و بعد هم به شهادتش برسانن از استواری می افتن، اما امام حسین (ع) نه تنها اینها رو داد بلکه…
بچه های دیگر هم داشتند همراه من به دقت به حرفهای غلامعلی گوش می دادند.

هر کدوم از یاران امام حسین (ع) که شهید می شدن، چهره امام بشاش تر و بر افروخته تر می شد و چون حس می کرد داره به خدا نزدیک تر می شه، سبکبال تر و پر تحرک تر می شد. تازه آخرش هم نوبت خود امام حسین رسید و تن بی سرش رو لشگر یزید بخیال خودشون فاتحانه زیر سم اسبهاشون گرفتند و خیمه های اهل بیت نشون داد که جبل راسخ یعنی چه! و صحنه کربلا و روز عاشورا رو همه بحق بزرگترین پیروزی تمام تاریخ اسلام میدونند. گرچه اون موقع همه مسلمونها فکر می کردند فاتحه اسلام خونده شده و دیگه ابر کفر جلوی خورشید حق رو گرفته و کار تموم شده اما می بینید که جوشش همون خون بعد از ۱۳۰۰ سال الان چطور داره اثر خودش رو می کنه! حداقلش اینه که ما هر کدوم از یه گوشه ای و از سر یه کاری بلند شدیم، اومدیم اینجا که بگیم ما اومدیم به ندای هل من ناصر ینصرونی حسین (ع) لبیک بگیم، مگه نه؟
الله اکبر… خمینی رهبر. صدای یکپارچه بچه ها دشت و کوهستان را پر کرد و الله اکبر ها چند مرتبه بین کوهها پیچید و هر بار صدایش بگوشمان رسید، تکبیر کوه ها از تکبیر بچه ها خیلی ضعیف تر بود و انگار از صحبتهای غلامعلی شرمنده شده و دریافته بودند که جبل الراسخ کیست.

غلامعلی رو به بچه ها کرد و ادامه داد: اگر تکبیر شما برای تایید حرفهای من است، باید بگویم نتیجه گیری صحبتهایم هنوز مانده! اگر ما به این حرکت امام حسین مومن هستیم و معتقد هستیم که در خط امام حسین حرکت می کنیم، باید واقعا حسینی باشیم نه یکذره کمتر و نه یکذره بیشتر. زمان را باید همیشه محرم فرض کنیم و همه زمین را کربلا و هر روز را عاشورا و در این عاشوراهای مکر، شتابان به دنبال رویارویی با جبهه کفر و ظلم باشیم. در هر چهره اش جلویش بایستیم، یا شکستش دهیم و یا اینکه حسیین (ع) گونه خونمان را بر زمین بریزیم و فریادگر مظلومیت خودمان و ظالم بودن طرف مقابل باشیم. الان هم که اینجا هستیم همین است. ممکنه در راه کمین بخوریم و هر ۴۵ نفرمان را هم سر ببرند و این را ضد انقلاب بگذارد توی بوق و بگوید که ما داغونشان کردیم و ۴۵ نفرشان را کشتیم و چه و چه! اما این برای آنها پیروزی نیست! شکست است، چرا که کردستان آن قدر در حاکمیت طواغیت بوده که همه چیز و حتی دین هم در اینجا مسخ شده و این خونهای ماست که خاک کردستان را تطهیر می کند و فضا و هوایش را عطر آگین می کند. و لاله هایی که در کردستان می پروراند، جوان های آینده کرد هستند که راهشان را اسلام اصیل قرار خواهند داد و ادای حق این خونهایی که همه جای کردستان را رنگین کرده است.
خلاصه بگم! حسینی هستیم و حسینی عمل می کنیم، مقاومت و جنگ مردانه و با شرافت تا آخرین گلوله و اگر گلوله ها هم تمام شد با سلاح اصلی و آخرین، یعنی خونمان، خط جهاد را متصل می کنیم به خط شهادت.
این بار دیگر فریاد تکبیر بچه ها انگار می خواست سقف آسمان را سوراخ کند و بالاتر برود.
حرفهای غلامعلی خیلی گرم و شیرین بر فطرت بیدار و پاک بچه ها می نشست و روحشان را به آتش می کشید.
گرچه صحبتهای غلامعلی کمی طولانی شد، اما هنوز بچه هایی که بالای تپه رفته بودند، به پایین نرسیده و در نیمه راه بازگشت بودند. بعد از این که بچه ها را کاملاً توجیه کردیم، دستور حرکت صادر شد. یکی فریاد زد: برادران قدر این لحظه های خوب را بدانید که با زبان روزه، زیر آفتاب داغ، آمده اید تا برای اسلام فداکاری کنید، این توفیق هر کسی نمی شود. برادران خدا نصیب هر کسی نمی کند که مثل حضرت علی روزه اش را با شربت شهادت افطار کند. هر کس نصیبش شد، بقیه را از یاد نبرد و شفیع همه باشد پیش ائمه معصومین و پیش خدا.
قطار خودروها کم کم داشت آخرین پیچ منتهی به ده بویین سفلی را پشت سر می گذاشت. احساس کردم انجا چیزی که مدتی بود در پی آن بودم، بسیار نزدیک شده است. ماشین ما پیچ را طی کرد و پس از ماشین ما نوبت ماشین زیل بود که داشت به پیچ نزدیک می شد. ناگاه با صدای یک انفجار، تیراندازی به طرف ستون شروع و یک باره همه جا مثل جهنم زیر و رو شد. تا آن موقع، درگیری به آن شدت ندیده بودم. با همه نوع سلاح و آتشبار به اطافمان آتش می ریختند.

بچه ها به سرعت از ماشین ها بیرون پریدند و کنار جاده موضع گرفتند. با چند تا تیری که به بدنه ماشین ها خورد، ما هم به دنبال راه نجات بودیم. ناگهان سوزش و درد عجیبی در بدنم احساس کردم. خونم روی لباس های غلامعلی ریخت و از لای چشمهای نیمه بازم غلامعلی را می دیدم که داشت داد و فریاد می زد، اما اصلاً نمی فهمیدم چه می گوید.
غلامعلی داخل ماشین بود و سعی می کرد لوله تیربار گرینوفش را که بین شیشه جلو و بدنه ماشین گیر کرده بود، بیرون بیاورد. گلوله ها نیز بدون لحظه ای درنگ و بی محابا با ماشین اصابت می کرد.

غلامعلی بالاخره موفق شد لوله تیربارش را خلاص کند و بیرون جهید. او در کنارم روی زمین نشست. هنوز حرف نزده بودم که صدای انفجار شدیدی هر دوی ما را به کناری پرت کرد. تا چند لحظه دود و غبار به حدی بود که هیچ چیز دیده نمی شد. وقتی هوا کمی صاف شد، دیدم صورت غلامعلی خونین شده است و از گوش او نیز خون می آید. غلامعلی بلند شد که وضعیت بچه ها را برسی کند. به محض برخاستن، تیری که به دست راستش خورد او را بر جای خود نشاند. دستش را گرفت و نشست و اصلاً به روی خود نیاورد. همه بچه ها پشت ماشین زیل سنگر گرفتند.
تیراندازی دشمن خیلی سبک شده بود و چون توانسته بودند ستون را متوقف کنند، فقط تک تیراندازی می کردند.
به غلامعلی گفتم: وضعیت بچه هایی که توی ماشین سیمرغ بودند، چطور است؟ آیا می توانی آنان را ببینی؟ غلامعلی برخاست که عقب را نگاه کند و وضعیت ماشین سیمرغ را بفهمد، باز هم به محض این که بلند شد، یک تیر دیگر به همان دستش اصابت کرد.
انگار تیری بود که به جگر من خورد! فریاد زدم غلام چرا حواست را جمع نمی کنی؟
فریاد من بی جا بود، آخر غلامعلی تقصیر نداشت. با این حال او هیچ نگفت و سرش را پایین انداخت و گفت: به چشم!
در همین لحظه صدای بلندگویی بلند شد و خطاب به ما گفت: برادران پاسدار! ما می دانیم شما روزه هستید؛ ما هم روزه هستیم! بیایید تسلیم شوید تا با هم برویم و افطار بخوریم.
تازه یادم افتاد که همه روزه هستیم.
غلامعلی سرش را از شیار بالا آورد و تیربارش را روی لبه گذاشت و رگبار گلوله ها را به طرفی که صدای بلندگو می آمد، روانه ساخت. این اولین و بهترین واکنش ما بود.
پیراهن غلامعلی را کشیدم و گفتم: اگر بتوانی بچه ها را پخش کنی تا حلقه بزنند و نگذارند محاصره شویم، خیلی عالی است!
گفت پس من می روم پیش بچه ها. راستی تو چکار می کنی؟ گفتم برو من هم پشت سرت می آیم!
گفت خیلی خوب پس معطل نکن!
غلامعلی این را گفت و جستی زد و از درون شیار بیرون رفت و شروع کرد به دویدن. صدها گلوله در آن مسیر بیست متری او را بدرقه کردند! به لطف خدا توانست خود را به بچه ها برساند.
تقریبا یک ساعت از درگیری گذشته بود که ناگهان صدای حرکت یک ماشین سیمرغ از دور به گوش من رسید که داشت به طرف ما می آمد. ماشین سیمرغ خیلی نزدیک شده بود. جای آن همه ترس و ناراحتی را امید و خوشحالی گرفت. راننده ماشین سیمرغ، برادر شهبازی بود که با سه چرخ پنچر، با سرعت زیاد به طرف بانه در حرکت بود. گلوله ها در رفتن به طرف او مسابقه گذاشته بودند! این حرکت برادرمان سبب شد تا همه مطمئن شوند، نیروی کمکم از راه خواهد رسید و از این لحظه به بعد حالت تدافعی شان به یک حالت تهاجمی بدل شد. شدت گرفتن تیراندازی ها حکایت از وحشت بیشتر و بیش از اندازه دشمن از حرکات برادران داشت.
تقریبا پس از چهار ساعت درگیری، از دور، آمدن ستون نیروهای کمکی را احساس کردم. با ورود آن ستون به صحنه نبرد، برای چند دقیقه، درگیری بسیار شدیدی در گرفت، اما این ضد انقلاب بود که صحنه نبرد را خالی کرد و گریخت و تیراندازی ها آرام آرام کم شد.
اولین مجروحی که به طرف بانه منتقل شد، من بودم. یک ساعت بعد از من، غلامعلی را که کاملاً هم بی هوش بود، به بیمارستان آوردند.

شهید پیچک پس از اندک معالجه ای به سر پل ذهاب رفت و بر اساس لیاقت و صلاحیت و ایمانی که از خود نشان داده بود، به سمت فرماندهی منطقه سر پل ذهاب منصوب شد. بعد از مدت کوتاهی، شهید بزرگوار، محمد بروجردی که بسیار شیفته ابتکار عمل و تسلط وی بر امور نظامی شده بود، مسئولیت فرماندهی عملیات سپاه غرب را به عهده این معلم جوان پاسدار گذاشت.
روح بلند او و منش بزرگوارانه اش، باعث جذب بسیاری از نیروهای لایق و کار آمد به سپاه غرب شد که با کمک آنان عملیات بزرگی چون کلینه، سید صادق و در دنباله آن، عملیاتی بازی دراز را که شخصاً در طراحی آن نقش اصلی را بر عهده داشت با موفقیت هدایت نمود. در تمامی جلساتی که با ارتش داشت، نظراتش همواره از سوی فرماندهان ارتش مورد قبول و تحسین قرار می گرفت و همین امر باعث همکاری بسیار موثر ارتش با سپاه شده بود.
شهید پیچک، در اوایل سال ۶۰ به فکر انجام عملیاتی گسترده برای آزادسازی بخش وسیعی از ارتفاعات میهن اسلامی، از اشغال رژیم بعثی عراق افتاد و به همراه شهید بزرگوار حاج علی موحد دانش، طی حدود ۵ ماه به شناسایی خطوط دشمن و طراحی این عملیات چرمیان، سر تنان، شیا کوه؛ دیزه کش، بر آفتاب دشت شکمیان، اناره دشت گیلان و مناطق دیگری در دشت گیلان غرب بود.

برادرها، شما امشب به جنگ با صدام می روید، برای اینکه حقی را بر جهان ثابت کنید. حق دفاع از اسلام و سرزمین اسلامی ما که مورد هجوم کفار و بیگانگان واقع شده و شما امشب برای اثبات این حق، راهی تنگه قاسم آباد می شوید. با توکل به خدا و استعانت از آقا ابا عبدالله امان دشمن را ببرید. برادرها با وجود این که برای فتح این ارتفاعات خونهای زیادی داده شده، ولی ما هنوز نتوانسته ایم آنها را از وجود دشمن پاک کنیم. انشاالله در این عملیات با آزادی این ارتفاعات استراتژیک، قلب امام را شاد خواهیم کرد.
به محض اینکه غلامعلی برای سومین بار دعای طلب شهادت را تکرار کرد، به طرفش رفتم و بی مقدمه بغلش کردم و با تمام قدرت در آغوشم فشردم. اشک از چشمانم سرازیر بود. با زحمت خودش را از من جدا کرد و با همان لبخند همیشگی گفت:
چه خبرته برادر، معلوم هست چه شده؟
غلام! هر جا که بری باهات می آیم. باید مرا با خودت ببری، تو را به خدا رویم را زمین نزن. با همان خنده جواب داد: اتفاقاً این دفعه فقط من و حاج علی می رویم. آمدنت تو هیچ لزومی ندارد، باشد برای دفعه بعد، اگر عمری باقی بود.
با بغض گفتم: آخه غلام، الان تو هم مجبور نیستی بری، دیگه به تو ربطی نداره.
اخم هایش رفت توی هم و خنده روی دو لبش خشکید. با دلخوری گفت: نزدیک به ۵ ماهه که من و علی و بر و بچه های دیگر داریم روی طرح این عملیات کار می کنیم، حالا می خواهی به خاطر یک همچین موضوعی کار را نصفه کاره رها کنیم. با استفاده از امکانات بیت المال و به خطر انداختن جان بچه های مردم کار را به اینجا رساندیم، حالا می خواهی چون یک عنوان را که به من امانت داده بودند، از من پس گرفته اند، همه چیز را فراموش کنم. نه برادر من، من از اولش هم یک بسیجی ساده بودم و بس.
در همین زمان، حاج علی با چهره های خندان به سمت ما آمد، با دست قطع شده اش، به حسین که لنگ لنگان خودش را به دنبال او می کشید، اشاره کرد و گفت: غلام، این با پای چلاغش یقه من را گرفته که من هم با شما می آیم. این که همه جا به ما آویزون بوده، بگذار این دفعه هم بیاد، منطقه را هم می شناسد، ضرری ندارد. خونش به پای چلاغ خودش.
لبهای غلامعلی دوباره به خنده باز شد و در حالی که به طرف حسین می رفت، گفت: اگه توانست پا به پای ما بیاد اشکالی ندارد. می توانی برادر من؟ متوجه نشدم حسین به او چه گفت که غلامعلی با صدای بلند خندید و حسین را در آغوش گرفت و از زمین بلند کرد و سر و صدای حسین بلند شد: ای بابا پدرم را در آوردی غلام! این پا دیگه برای ما پا بشو نیست. امشب غلامعلی خیلی عوض شده بود. تا به حال چنین احساسی نسبت به او پیدا نکرده بودم، احساس این که این آخرین باری است که می بینمش، دیوانه ام می کرد. غرق در افکار خود بودم که دستی به شانه ام خورد:
اخوی ما رفتیم اگه ما را ندیدی عینک بزن… فعلا عزت زیاد، حلالمان کن. بار دیگر همدیگر را در آغوش گرفتیم. انگشترم را از انگشت در آوردم، کردمش به انگشت غلامعلی و در یک فرصت مناسب بی هوا دستش را بالا کشیدم و بوسیدم، تا دستش را عقب کشید، بوسه ای هم به پیشانی اش زدم و گفتم: تو را خدا مراقب خودت باش. دستانم را در دستان نرمش فشرد. ناگهان چیزی به خاطرم رسید، عکس کوچکی از امام را که همیشه در جیب پیراهنم داشتم، در آوردم و به غلامعلی دادم. آن را بوسید و به پیشانی اش گذاشت. اشک از چشمانم سرازیر بود، گفتم: تحفه درویش، یادگاری داشته باش.
نمی دانم چرا این کار را کردم، انگار مطمئن بودم که در این رفتن، برگشتی نیست. صدای حاج علی در سنگر پیچید: بجنب غلام، داره دیر می شه صبح شد.

سر انجام در روز ۲۰ آذر ماه سال ۶۰ علی رغم اینکه شهید پیچک دیگر مسئول عملیات منطقه را برعهده نداشت. پس از اعزام نیروها به نقطه رهایی به همراه شهید حاج علی رضا موحد دانش و یکی دو نفر از همرزمانش برای انجام آخرین شناسایی، عازم ارتفاعات «برآفتاب» شد که در آنجا مورد اصابت دو گلوله از ناحیه سینه و گردن قرار گرفته و به شهادت رسید.
پیکر پاک شهید پیچک در عمق خاک عراق و درست زیر دید دشمن قرار گرفت. سرانجام پس از دو روز تلاش مستمر از سوی رزمندگان و شهادت دو تن از دوستانش هنگام تلاش انتقال پیکر او، جسم پاکش به میهن اسلامی بازگردانده شد.

***

دستخط رهبر انقلاب: تجلیل از شهید پیچک

 

شهید غلامعلی پیچک کسی است که مقام معظم رهبری درباره ایشان میفرماید:

درود خدا و فرشتگان و صالحان بر سردار شجاع و صمیمی و فداکار اسلام، غلامعلی پیچک، شهیدی که در دشوار ترین روزها مخلصانه ترین اقدامها را برای پیروزی در نبرد تحمیلی انجام داد. یادش بخیر و روحش شاد.

خاطراه ای از شهید پیچک در روزهای جهاد در کردستان:
محمد علی صمدی:
برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید
وارد روستای بویین سفلی شدیم و طبق قرار، به همراه غلامعلی به طرف میدان رفتیم تا در فرصتی که بچه ها مشغول پاکسازی ده هستند، برای مردم بویین صحبت کنیم. اتفاقا جمعیتی زیادی هم بودند و غلامعلی برایشان از انقلاب و ضد انقلاب و خصوصیات هر یک از این دو مفصلاً صحبت کرد. حرفهای ما تمام شد، ولی بچه ها هنوز کارشان تمام نشده بود. با غلامعلی راه افتادیم تا به طرف بچه ها برویم. در کنار یکی از خانه ها موتور سیکلتی توجهمان را به خود جلب کرد، موتور هوندا 450 آن هم توی این دهکده! از صاحب خانه و خانه های مجاور در مورد موتور پرسیدیم ولی همه اظهار بی اطلاعی کردند و ظاهرا نمی دانستند موتور مال کیست! مردم وقتی می خواستند جواب دهند صدایشان می لرزید از لرزش صدایشان و از تشنج اعصابشان براحتی می توانستم حدس بزنم ضد انقلاب با چه وحشیگری با مردم رفتار می کند.
دست به بدن موتور که زدیم، گرم بود. مشخص بود که مدت زمان زیادی نیست که در آنجا پارک شده، برای همین به جستجویمان بیشتر ادامه دادیم و بالاخره یکی از جوانان ده آهسته و نجوا گونه به ما ندا داد که موتور مال کوموله است و موتور را گذاشته اند و وقتی فهمیدند شما می آیید به کوه فرار کرده اند. با دستگاه سوئیچ موتور را روشن کردم و غلامعلی هم سوار شد تا به دسته های پاکسازی سر بزنیم.
بعد از این که به دسته ها سر زدیم و گفتیم که زودتر جمع شوند تا حرکت کنیم، به غلامعلی پیشنهاد کردم که برای شناسایی بقیه مسیر جهت عملیات های بعدی با موتور بقیه جاده را به طرف مریوان شناسایی کنیم. غلامعلی چون تیربار همراهش آورده بود، آنرا به یکی از بچه ها داد و اسلحه 3- ژ او را گرفت و براه افتادیم.
از ده بیرون آمده و به طرف جاده مریوان پیچیدیم.
بوئین آرام آرام دور می شد و سرعت موتور افزونتر می گشت. غلامعلی قرار بود تپه های سمت چپ جاده را زیر نظر بگیرد و من دشت سمت راست را و در همان حال مراقب تپه ها بود، سرودی هم زیر لب زمزمه می کرد: گلبرگ سرخ لاله ها... در کوچه های شهر ما... بوی شهادت می دهد... بوی شهادت می دهد...
به یک پیچ نسبتاً تند رسیدیم. چون جاده خاکی بود، سعی کردم که سرعت را کم کنم تا زمین نخوریم. هنوز صدای غرش موتور کم نشده بود که در انتهای پیچ در فاصله تقریباً پنجاه متری فرد مسلحی را دیدم که وسط جاده ایستاده بود. لوله اسلحه اش آنچنان رو به ما بود که فکر می کردم اگر شلیک کند گلوله اش درست به چشمانم خواهد خورد. در یک لحظه از ذهنم گذشت که همه چیز تمام شده و هیچ راهی نداریم، اما با آخرین ذرات اراده و امیدی که در وجودم باقی مانده بود، سعی کردم تا حداقل در نحوه کشته شدنم تغییری بدهم. بلافاصله دست ها و پاهایم به شدت به فعالیت افتاد تا موتور را متوقف کند و زبانم هم شروع به داد کشیدن کرد: غلام بزنش... یا الله غلام بزنش. غلام که تا آن لحظه حواسش به تپه ها بود و متوجه قضیه نشده بود، از ترمز شدید و از فریاد هایم قضیه دستگیرش شد.
به سختی توانستم موتور را در 3 متری فرد مسلح متوقف کنم، تازه غلام توانسته بود لوله اسلحه را به طرف او بگیرد. نفری که آنجا ایستاده بود ابتدا فکر کرده بود افراد خودشان هستند که سوار بر موتور می آیند چون موتور مال نیروهای خودشان بود.
حتی همان لحظه ای که ما رو در رویش ایستاده بودیم شک داشت که ما خودی هستیم یا غریبه! خوشبختانه دستش روی ماشه نبود و این بهترین فرصتی بود که می توانستیم به دست بیاوریم. او به زبان کردی با حالت اخطار گونه ای پرسید: شما کی هستید؟ جوابش فقط فریاد من بود که به غلام گفتم: بزن غلام! بزن. چکاند... صدای خشک ماشه همچون پتکی بر اعصابم نشست... زیرا گرچه ماشه چکیده شد، ولی گلوله ای از او بیرون نیامد، آن فرد مسلح که فکر کرده بود مرگش فرا رسیده، با دیدن این منظره که اسلحه غلام شلیک نکرد، بلافاصله قبضه کلاشینکفش را همچون غریقی که در دریایی طوفانی به قطعه تخته ای چنگ می زند، در دستش فشرد. تمام اینها در زمانی کمتر از چند ثانیه گذشته بود. اینک ما بودیم و لوله اسلحه ای آماده ارسال دهها گلوله بسویمان در روبرو!
فقط توانستیم موتور را همان جا بیندازیم و به طرف جوی کنار جاده بدویم؛‌ گلوله ها آنقدر از نزدیک رد می شد و فضا را می شکافت که گویی می خواست گوشمان را کر کند. شاید گلوله ها آنقدر نزدیک بود که حس می کردیم عبورشان را می بینیم. بلافاصله، وقتی توانستم هیکلم را داخل جوی پرت کنم بند مسلسل یوزی را از گردنم باز کردم و مسلسلم را که تا آن موقع نظاره گر معرکه بود وادار کنم رگباری از گلوله را بسوی آن مزدور روانه سازد و وادارش کند به پشت چند درخت تنومندی که در آن سوی جاده قرار داشت، پناه ببرد. نفس راحتی کشیدم و سعی کردم بر اعصابم مسلط شوم. بدن غلام را به دنبال جای گلوله جستجو کردم، اما او فکر می کرد من تیر خوردم، اما بحول قوه خدا هیچ کدام حتی زخمی هم برنداشته بودیم. در آن لحظات بقدری به همدیگر نزدیک شده بودیم که حتی دو برادر هم نسبت به همدیگر آن احساس را ندارند. هر کدام دلمان می خواست خودمان را فدا کنیم تا آن یکی جان سالم بدر ببرد. غلامعلی گفت: من هوا تو دارم، یواش یواش بکش عقب و خودتو به بچه ها برسون.
... من برم؟! نه! هر دو تا مون می مونیم.
هر دو تا مون شهید می شیم.
معلوم نیست.
پس اگه قرار وایستیم، باید به هر قیمتی شده اسیر نشیم.
باشه ولی تصمیم ما اینجا موندن نیست، باید خودمون را به بچه ها برسونیم وگرنه قتل عام می شن.
غلامعلی گیر اسلحه اش را بر طرف کرد و جواب رگبارهای آن مزدور را که از بالای سرمان رد می شد با رگباری کوتاه داد. به او گفتم خشاب را در بیاورد ببیند چند فشنگ دیگر دارد. غلام هم این کار را کرد؛ فقط شش گلوله دیگر باقی بود. خشاب 3-ژ هم اصلاً نداشتیم. قرار شد فقط من با اسلحه یوزی تیراندازی کنم.
در همین حال طرف مقابل ما که پشت درختان پنهان شده بود، با داد و فریاد اسامی رفقایش را صدا می زد. اول فکر کردم که دارد بلوف می زند، اما اینطور نبود، تعداد زیادی از جهات مختلف داشتند با احتیاط به طرف محل درگیری می آمدند و گهگاه بطرف ما تیراندازی می کردند.
غلامعلی رویش را به طرف من گرداند و با نگاهش سوال کرد: چکار کنیم؟ از جایمان نمی توانستیم تکان بخوریم، چرا که لوله مسلسلی که از پشت درختان روبرویمان، در فاصله 15 متری بیرون بود، برایمان پتک مرگ می فرستاد.
یک نارنجک همراهم بود و می توانستیم با استفاده از آن، از شرش خلاص شویم، ولی دلم می خواست که اگر محاصره شدیم حتماً نارنجک داشته باشیم و به همین دلیل از نارنجک استفاده نکردم.
اینجا دیگر موقعیتی بود که به راحتی می توانستم زمان را با تمام وجود حس کنم. ثانیه ها را به راحتی حس می کردم و حتی زمان های کوچکتر از ثانیه را. باید هر چه زودتر راهی می یافتیم. تنها عاملی که در آن شرایط روحیه ام را حفظ می کرد، قیافه خندان غلامعلی بود که سعی می کرد با شوخی هایش من را هم شاد کند.
نفرات ضد انقلاب نزدیک من شدند. بعضی در 100 متری و در برخی دیگر حتی تا 50 متری ما آمده بودند. یک چیز روشن شده بود: ماندن ما در آنجا حتی برای چند ثانیه دیگر باعث می گشت دیگر هرگز نتوانیم از هیچ راهی باز گردیم.
تصمیم آخر را گرفتم. به غلامعلی گفتم: همان شش فشنگش را تک تک به طرف مزدوری که در پشت درخت بود شلیک کند تا من پوشش داشته باشم. به محض اینکه خیز گرفتم و از جوی بیرون پریدم تیراندازی غلامعلی شروع شد. به اندازه شلیک شش تیر فرصت داشتم کاری انجام دهم. به سرعت خودم را به بالای سر موتور رساندم و آن را از زمین بلند کردم. الان درست بین غلامعلی و آن مزدور قرار گرفته بودم و تیر های هر دو طرف از کنارم رد می شد. اما تنها چیزی که در آن موقع اصلاً بفکرش نبودم گلوله بود.
شلیک های غلامعلی را شمردم، و همچنان تلاش می کردم تا موتور را روشن کنم. پنجمین صدای شلیک را با حسرت شنیدم ولی موتور روشن نمی شد، ششمین صدای شلیک هم بلند شد، هنوز موتور روشن نشده بود.
یوزی را کشیدم و همان طور که با موتور ور می رفتم، به طرف درختها هم تیراندازی می کردم. می دانستم که اگر خشابم تمام شود طرف مقابل این فرصت را به ما نمی دهد که آنجا، وسط جاده، خشاب عوض کنم، از طرفی اگر عقب می رفتم و به داخل جوی باز می گشتم به دلیل لو رفتن نقشه مان افراد ضد انقلاب دیگر اجازه نزدیک شدن به موتور را به ما نمی دادند.
شاید طرف مقابل ما متعجب شده بود که چطور در زیر بارش آن همه رگبار گلوله باز هم به موتور چسبیده ام.
اما معجزه اتفاق افتاد، چیزی که اصلاً باورش مشکل بود، موتور روشن شد! روی موتور پریدم و طبق قراری که با غلامعلی داشتیم، آرام آرام موتور را به حرکت در آوردم، غلامعلی مثل برق دوید، به محض اینکه گرمی دستهای غلامعلی را در پشتم احساس کردم، غرش کر کننده موتور کوهستان را فرا گرفت و موتور به شدت از جا کنده شد و بسوی بوئین به حرکت در آمد.
صدای غرش موتور مانع از شنیدن صدای انبوه رگبارهایی که از همه سو بر سرمان می ریخت، نمی شد. در پهلوها و در رو به رویمان، گلوله ها خاک جاده را غربال می کردند. موتور بیچاره بقول غلامعلی، به نیابت از طرف ما چندین گلوله در قسمت های مختلفش نوش جان کرده بود، اما موتور همچنان در حالیکه عقربه سرعت سنجش به انتها چسبیده بود، جاده را طی می کرد و گلوله ها همین طور، هنوز ما را فراموش نکرده بودند.
موتور هنوز از نفس نیفتاده بود و داشت با آخرین سرعت راکبینش را از معرکه دور می ساخت، گویی حتی موتور هم اصلاً دلش نمی خواست به چنگ آنها بیفتد.
برگشتم و گفتم: غلام خدا را شکر و غلام جوابی نداد. گر چه صورتش را نمی دیدم اما می دانستم که دارد اشک می ریزد، زیرا خودم هم داشتم از شدت هیجان آرام می گریستم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۳ ، ۲۲:۳۵
دکتر علی قدسی

رزمنده مخلص وخستگی ناپذیر :  مهندس حسن کسایی ازمرند

به قلم :  سردار محمدرضا محمدزاده فرمانده تیپ ذوالفقار در دوران دفاع مقدس

 

نام شهید مهندس حسن کسایی را در دوران انقلاب بسیار شنیده بودم، زحمات و خدمات بی شائبه ایشان در رسیدگی به محرومین روستاهای دور افتاده ی اطراف مرند زبان زد عام وخاص بود، با اکیبهای عاشق انقلاب خدمات زیادی را برایر وستائیان مناطق محروم انجام داد که از جمله خدمات آنها :

حمام های عمومی بهداشتی ، لوله کشی آب آ شامیدنی وهموار نمودن جاده برای روستائیان بود ایشان در تمام زمینه ها حتی در حیطه ی علم از هیچ کوششی فرو گذار نبود و تحصیلات دانشگاهی خود را با موفقیت به اتمام رسانید و با نمره های بسیار عالی از دانشگاه فارغ التحصیل شد که این در مقابل شاهکارهای ایشان در طول جنگ سرابی بیش نیست، به یک جمله تمام خوبی ها در وجود ایشان تبلور یافته بود گویی خوبی هستی خود را از وجود ایشان به عاریت گرفته بود، تمام این خوبیها درحد شنیدن از دیگران بود، به قول یک ضرب المثل که می گوید : شنیدن کی بود مانند دیدن ، دیدن یک صحنه از فداکاری های ایشان در طی جنگ می تواند تاثیرگذاری این شنیدارها را بیش ترکند. لشکر عاشورا مشغول آماده سازی مقدمات عملیات بزرگ  پاسگاه  زید بود تیپ ذوالفقار ازاین ماموریت بزرگ مستثنی نبود، همه رزمندگان در خط مقدم جهت آماده سازی سنگرها برای آتش بارهای شب عملیات مشغول کار بودند، سلاح های سنگین ونیمه سنگین برای شب حمله، به سنگرهای بزرگ وزیادی احتیاج دارد،هرقبضه خمپاره به اندازه 120 میلی متری به یک سنگر قبضه به قطر 15/2 متری و ارتفاع  180 سانتی متری وزیرسازی لایه به لایه با گونی والواربرای ثابت ماندن قبضه در هنگام تیراندازی جز واجبات سنگر آتش بارها است در کنار آن یک سنگر مهمات زیرزمینی سرپوشیده که با یک کانال به سنگر قبضه وصل شود، به همچنین به یک سنگر گروهی که 4 الی 6نفرازخدمه ی قبضه بتواند در آن استراحت کند از ضررویات یک سنگر عملیاتی است ،این کار سنگین در فصل تابستان وگرمای 45 درجه بالای صفر خوزستان ایمان 72 تن کربلا را می خواهد که بتواند دوام بیاورد. روزها می گذشت می شد روزشماری عملیات را از چهره وفعالیت رزمندگان فهمید همه بچه ها  مشغول آماده سازی سنگرها بودند، من هم جهت بازدید سنگرها واحوالپرسی از بچه ها سنگر به سنگر می گشتم تا به سنگر آخر برسم نزدیک ظهر شد بچه ها کار را رها کرده وبه داخل سنگرها جهت ادای نماز وصرف ناهار پناه برده بودم از دور دیدم که یک نفر روی سرش چفیه انداخته وبه تنهایی گونی های پر خاک را روی هم می چیند تا سنگر قبضه را به اتمام برساند با خودم گفتم بهتر است جلوتر بروم وکمکش کنم کمی جلوتر رفتم وگفتم رزمنده خدا قوت، شما گرمتان نیست؟ خندید وگفت: چرا؟ من هم می خواستم یواش یواش پیش بچه ها بروم  بعد تمام شدن کار دستش را گرفتم و وارد سنگر شدیم وبا بچه ها احوالپرسی کردم ایشان رو به بچه ها کردو گفت : بچه ها مهمان داریم چیزی برای پذیرایی هست ؟ یکی از بچه ها گفت : آقای کسایی فقط آن دوغی که شما ساعتی پیش درست کردین غیر آن چیزی نداریم با حیرت پرسیدم کدام کسایی؟ بچه ها با سکوت ونگاه تبسم آمیزشان انگاری به من گفتند که ایشان حسن کسایی است ولی من به این سکوت اکتفا نکردم ودوباره پرسیدم حسن کسایی را می گویین؟ یکی از بچه ها گفت: چطور ایشان را نمی شناسید؟ " بلی ایشان همشهری شماست" از خوشحالی شوکه شد واز او سوال کردم چطوری از جهاد سازندگی به شما اجازه اعزام با بسیج را دادند؟ گفت : همانطو ری که بچه های زیر 16سال به بسیج کلک می زنند واعزام می شوند از این جمله اش فهمیدم که دزدکی با بسیج اعزام شده وموقع ثبت نام نگفته که از کادر جهادسازندگی است ازایشان خواستم که وسایل شخصی اش راجمع کند تا با  هم به قرارگاه تیپ برویم واز آنجا کارهای مهم وبزرگتری را پیگیری کنیم ایشان هم اعتراضی نکردو گفت : من در اختیار فرماندهی هستم هر کجا که شما لازم بدانید من در آنجا خواهم مانداما هم سنگرانش که به وی علاقه پیدا کرده بودند با رفتن وی مخالفت کرده وتقاضا داشتند که در کنار آنها بماند بچه ها می گفتند تنها کسی که از ما بزرگ است وبا صحبتهایش به ماروحیه ودلگرمی می دهد ایشان است با این گفته آنها تسلیم تقاضای رزمندگان شدم بعداز پایا ن یافتن آماده سازی خط وی را به قرارگاه آوردم اولین کارش را با آوردن لودر وبولدوزر از جهاد سازندگی آذربایجان به اردوگاه لشکر وبا احداث خاکریز دور اردوگاه لشکر عاشورا وتیپ ذوالفقار شروع کرد چند روزی نگذشت که از جهادسازندگی آذربایجان آمدند وتقاضا کردند که به ایشان تسویه حساب بدهند تا دوباره به جهادسازندگی برگردد می دانستم اگر بدانند ایشان با بسیج به جبهه آمده نخواهند گذاشت که در این جا بماند همانطور هم شده رزمندگان تیپ ذوالفقار با چشمان اشکبار اورا بدرقه کردند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۹:۳۲
دکتر علی قدسی
آیا واقعا رئیس جمهور به این آمار باور دارد!؟/ روحانی: 400 هزار شغل ایجاد کردیم/ مرکز آمار: 690 هزار نفر طی یک سال اخیر بیکار شده‎اند

در حالی که به گفته مقامات دولت یازدهم، در 8 ساله دولت قبل مجموعا 600 هزار شغل ایجاد شده بود؛ اینک آمار رسمی نشان می‌دهد طی یک سال اخیر همه آن 600 هزار شغل از دست رفته است.

انتقاد از آمارهای اشتغالزایی دولت احمدی‌نژاد، فصل مشترک سخنان یک سال اخیر کابینه آقای روحانی درباره عملکرد دولت سابق بوده است.

درباره میزان اشتغالزایی دولت احمدی‌نژاد آمارهای متناقضی از سوی مسئولان دولت یازدهم اعلام شد؛ اما آخرین حرف در این زمین از سوی وزارت کار دولت یازدهم اعلام شد.

آذرماه سال گذشته علی ربیعی وزیر تعاون، کار و رفاه دولت یازدهم رسما اعلام کرد که در بهترین حالت در 8 سال دولت احمدی‌نژاد تنها سالانه 75هزار فرصت جدید شغلی ایجاد شد که سرجمع 8 سال 600هزار شغل می‌شود.

 

دولت ژنرال‌ها هرچند رقم نازل سالانه 75 هزار اشتغالزایی دولت سابق را به تمسخر می‌گرفتند؛ اما اینک با انتشار آمار رسمی مشخص شده نه تنها از تکرار این رقم اشتغالزایی ناموفق بوده‌اند بلکه طی یک سال 690 هزار نفر را بیکار کرده‌اند.

 

جدیدترین گزارش مرکز آمار از وضعیت بیکاری کشور حاوی نکات تکان‌دهنده  و نگران‌کننده‌ای از اوضاع بازار کار کشور است.

در حالی که گزارش مرکز آمار از تک رقمی شدن نرخ بیکاری خبر داده است؛ اما جزئیات این گزارش از بیکار شدن 690 هزار نفر طی یک سال اخیر حکایت دارد.

 

طبق گزارش جدید مرکز آمار، نرخ مشارکت اقتصادی در تابستان امسال نسبت به تابستان سال گذشته نزدیک به 2 درصد کاهش یافته است.

بدین ترتیب در حالی که تابستان سال گذشته جمعیت فعال کشور 24 میلیون و 754 هزار نفر بود این رقم در تابستان امسال به 23 میلیون و 756 هزار نفر کاهش یافته است؛ به عبارت دیگر در یک سال اخیر حدود یک میلیون نفر از بازار کار کشور کنار رفته‌اند.

این کاهش 2 درصدی به معنای آن است که حدود یک میلیون نفر به دلایلی از جمله ناامیدی از یافتن شغل، از بازار کار کشور کنار رفته‌اند. این یک میلیون نفر هم شامل بیکارانی است که از سال‌های قبل بیکار بوده و هم شامل افرادی است که طی یک سال اخیر شغل خود را از دست داده‌اند.

بر اساس ارقام اعلامی مرکز آمار، در تابستان امسال تعداد بیکاران نسبت به تابستان سال گذشته 306 هزار نفر کمتر شده است. این کاهش عددی بیکاران، سبب شده نرخ بیکاری به 5/9 درصد کاهش یابد؛ اما ارقام مربوط به تعداد شاغلان و جمعیت فعال به خوبی نشان می‌دهد که کاهش بیکاری ناشی از اشتغالزایی نبوده، بلکه به علت افزایش بیکاران ناامید از یافتن شغل بوده که سبب کاهش یک میلیونی جمعیت فعال شده است.

به زبان ساده‌تر اگر دولت توانسته بود در یک سال اخیر 306 هزار شغل ایجاد کند بایستی به همین تعداد بر جمعیت شاغلان افزوده می‌شد. ولی ارقام مرکز آمار نشان می‌دهد اتفاقا تعداد شاغلان در همین مدت، 690 هزار نفر کاسته شده است.

 

تابستان 1392

تابستان 1393

تغییر

تعداد شاغلان

22191244

21499772

691472-

تعداد بیکاران

2563624

2257194

306430-

جمعیت فعال

24754868

23756966

997902-

 

این ارقام دولتی، نشان می‌دهد که کاهش بیکاری نه به خاطر اشتغالزایی بلکه به خاطر خروج بیکاران ناامید از یافتن کار از بازار کار از آمارها شده است زیرا مطابق تعریف استاندارد بیکاری، فقط افرادی جزو آمار بیکاران محسوب می‌شوند که از سه هفته قبل از هفته آمارگیری دنبال کار رفته باشند.

با توجه به این که یک ساله منتهی به تابستان امسال را می‌توان سال اول عملکرد دولت روحانی دانست، کاهش 650 هزار نفری تعداد شاغلان در این مدت، کارنامه نگران‌کننده‌ای برای دولت یازدهم محسوب می‌شود. با استفاده از فرمولی که سال گذشته مسعود نیلی مشاور اقتصادی رئیس دولت یازدهم برای محاسبه خالص اشتغال در دولت احمدی‌نژاد استفاده کرد، می‌توان اینطور نتیجه گرفت که خالص اشتغالزایی سال اول دولت یازدهم (تابستان 1392 تا تابستان 1393) منفی 690 هزار نفر بوده است.

این در حالی است که طبق محاسبات مسعود نیلی مشاور اقتصادی روحانی، خالص اشتغالزایی در دولت احمدی‌نژاد به طور میانگین سالانه مثبت 14 هزار نفر بود.

 

* خیاط در کوزه افتاد

اما در حالی که گزارش رسمی مرکز آمار از بیکار شدن 690 هزار نفر طی یک سال اخیر خبر می‌دهد، رئیس‎جمهور در گفتگوی تلویزیونی شب گذشته، اعلام کرد که در سال جاری حداقل 400 هزار شغل ایجاد شده است. در همین حال، محمدباقر نوبخت، سخنگوی دولت نیز که شب گذشته در یکی دیگر از شبکه‎های تلویزیونی بصورت زنده حضور یافته بود، با تاکید بر ایجاد اشتغال 400 هزار نفری در سال جاری از رسانه‎هایی که در آین آمار شبهه وارد کرده بودند انتقاد کرد، این در حالی است که این مرکز آمار بوده است که در گزارش خود نسبت به آمار ایجاد 400 هزار شغل تشکیک جدی وارد کرده است.

آماری که امروز مبنای گزارش رئیس دولت و سخنگوی آن برای اعلام میزان اشتغال در سال گذشته شده است، همان آماری بود که در دولت دهم میزان اشتغال را سالانه یکی دو میلیون اعلام می‎کرد، اما همان زمان مقامات فعلی دولت یازدهم در پاسخ می‌گفتند چون اظهارات مقامات دولت دهم با گزارش مرکز آمار در تناقض است، بنابراین آمارسازی است و باید به گزارش مرکز آمار استناد کرد.

بر همین اساس و بنا بر رویه دولتمردان دولت یازدهم در برخورد با آمار دولت‎های گذشته، در زمینه آمار میزان اشتغال، تنها باید به گزارش مرکز آمار استناد کرد که بر این اساس، 690 هزار نفر در سال گذشته از کار بیکار شده‎اند.

در غیر این صورت اگر قرار باشد گزارش وزارت کار دولت یازدهم درباره اشتغالزایی 400 هزار نفری در سال جاری را بپذیریم باید گزارش وزارت کار دولت دهم مبنی بر اشتغالزایی 7 میلیون نفری در دولت احمدی‌نژاد را هم بپذیریم.

اما شاید فراتر از این بحث‎های آماری، با یک تحلیل ساده کارشناسی نیز بتوان به این نتیجه رسید که در سایه سیاست‎های سنگین انقباضی دولت و رکود شدید تورمی که دولت را وادار به تهییه لایحه خروج از رکود کرده است، ادعای ایجاد 400 هزار شغل ادعایی متناقض و غیرقابل قبول به نظر می‎رسد.

آفتی که این نوع ارائه آمار می تواند برای دولت ایجاد کند، فرو بردن دولت در توهم موفقیت خیالی و فاصله گرفتن از واقعیات عینی اقتصادی است. بهتر است دولت به جای بازی با آمار و چشم امید بستن به مذاکره با آمریکا، واقعیات عرصه اجرایی کشور را ببیند، بپذیرد و برای اداره آن نه مبتنی بر مذاکرات خارجی که مبتنی بر اجرای سیاست‌های اقتصاد مقاومتی برنامه هایی عینی و عملیاتی و البته مقرون به نتیجه بریزد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۳ ، ۲۳:۴۸
دکتر علی قدسی
آیا واقعا رئیس جمهور به این آمار باور دارد!؟/ روحانی: 400 هزار شغل ایجاد کردیم/ مرکز آمار: 690 هزار نفر طی یک سال اخیر بیکار شده‎اند

در حالی که به گفته مقامات دولت یازدهم، در 8 ساله دولت قبل مجموعا 600 هزار شغل ایجاد شده بود؛ اینک آمار رسمی نشان می‌دهد طی یک سال اخیر همه آن 600 هزار شغل از دست رفته است.

انتقاد از آمارهای اشتغالزایی دولت احمدی‌نژاد، فصل مشترک سخنان یک سال اخیر کابینه آقای روحانی درباره عملکرد دولت سابق بوده است.

درباره میزان اشتغالزایی دولت احمدی‌نژاد آمارهای متناقضی از سوی مسئولان دولت یازدهم اعلام شد؛ اما آخرین حرف در این زمین از سوی وزارت کار دولت یازدهم اعلام شد.

آذرماه سال گذشته علی ربیعی وزیر تعاون، کار و رفاه دولت یازدهم رسما اعلام کرد که در بهترین حالت در 8 سال دولت احمدی‌نژاد تنها سالانه 75هزار فرصت جدید شغلی ایجاد شد که سرجمع 8 سال 600هزار شغل  می‌شود.

 

دولت ژنرال‌ها هرچند رقم نازل سالانه 75 هزار اشتغالزایی دولت سابق را به تمسخر می‌گرفتند؛ اما اینک با انتشار آمار رسمی مشخص شده نه تنها از تکرار این رقم اشتغالزایی ناموفق بوده‌اند بلکه طی یک سال 690 هزار نفر را بیکار کرده‌اند.

 

جدیدترین گزارش مرکز آمار از وضعیت بیکاری کشور حاوی نکات تکان‌دهنده  و نگران‌کننده‌ای از اوضاع بازار کار کشور است.

در حالی که گزارش مرکز آمار از تک رقمی شدن نرخ بیکاری خبر داده است؛ اما جزئیات این گزارش از بیکار شدن 690 هزار نفر طی یک سال اخیر حکایت دارد.

 

طبق گزارش جدید مرکز آمار، نرخ مشارکت اقتصادی در تابستان امسال نسبت به تابستان سال گذشته نزدیک به 2 درصد کاهش یافته است.

بدین ترتیب در حالی که تابستان سال گذشته جمعیت فعال کشور 24 میلیون و 754 هزار نفر بود این رقم در تابستان امسال به 23 میلیون و 756 هزار نفر کاهش یافته است؛ به عبارت دیگر در یک سال اخیر حدود یک میلیون نفر از بازار کار کشور کنار رفته‌اند.

این کاهش 2 درصدی به معنای آن است که حدود یک میلیون نفر به دلایلی از جمله ناامیدی از یافتن شغل، از بازار کار کشور کنار رفته‌اند. این یک میلیون نفر هم شامل بیکارانی است که از سال‌های قبل بیکار بوده و هم شامل افرادی است که طی یک سال اخیر شغل خود را از دست داده‌اند.

بر اساس ارقام اعلامی مرکز آمار، در تابستان امسال تعداد بیکاران نسبت به تابستان سال گذشته 306 هزار نفر کمتر شده است. این کاهش عددی بیکاران، سبب شده نرخ بیکاری به 5/9 درصد کاهش یابد؛ اما ارقام مربوط به تعداد شاغلان و جمعیت فعال به خوبی نشان می‌دهد که کاهش بیکاری ناشی از اشتغالزایی نبوده، بلکه به علت افزایش بیکاران ناامید از یافتن شغل بوده که سبب کاهش یک میلیونی جمعیت فعال شده است.

به زبان ساده‌تر اگر دولت توانسته بود در یک سال اخیر 306 هزار شغل ایجاد کند بایستی به همین تعداد بر جمعیت شاغلان افزوده می‌شد. ولی ارقام مرکز آمار نشان می‌دهد اتفاقا تعداد شاغلان در همین مدت، 690 هزار نفر کاسته شده است.

 

تابستان 1392

تابستان 1393

تغییر

تعداد شاغلان

22191244

21499772

691472-

تعداد بیکاران

2563624

2257194

306430-

جمعیت فعال

24754868

23756966

997902-

 

این ارقام دولتی، نشان می‌دهد که کاهش بیکاری نه به خاطر اشتغالزایی بلکه به خاطر خروج بیکاران ناامید از یافتن کار از بازار کار از آمارها شده است زیرا مطابق تعریف استاندارد بیکاری، فقط افرادی جزو آمار بیکاران محسوب می‌شوند که از سه هفته قبل از هفته آمارگیری دنبال کار رفته باشند.

با توجه به این که یک ساله منتهی به تابستان امسال را می‌توان سال اول عملکرد دولت روحانی دانست، کاهش 650 هزار نفری تعداد شاغلان در این مدت، کارنامه نگران‌کننده‌ای برای دولت یازدهم محسوب می‌شود. با استفاده از فرمولی که سال گذشته مسعود نیلی مشاور اقتصادی رئیس دولت یازدهم برای محاسبه خالص اشتغال در دولت احمدی‌نژاد استفاده کرد، می‌توان اینطور نتیجه گرفت که خالص اشتغالزایی سال اول دولت یازدهم (تابستان 1392 تا تابستان 1393) منفی 690 هزار نفر بوده است.

این در حالی است که طبق محاسبات مسعود نیلی مشاور اقتصادی روحانی، خالص اشتغالزایی در دولت احمدی‌نژاد به طور میانگین سالانه مثبت 14 هزار نفر بود.

 

* خیاط در کوزه افتاد

اما در حالی که گزارش رسمی مرکز آمار از بیکار شدن 690 هزار نفر طی یک سال اخیر خبر می‌دهد، رئیس‎جمهور در گفتگوی تلویزیونی شب گذشته، اعلام کرد که در سال جاری حداقل 400 هزار شغل ایجاد شده است. در همین حال، محمدباقر نوبخت، سخنگوی دولت نیز که شب گذشته در یکی دیگر از شبکه‎های تلویزیونی بصورت زنده حضور یافته بود، با تاکید بر ایجاد اشتغال 400 هزار نفری در سال جاری از رسانه‎هایی که در آین آمار شبهه وارد کرده بودند انتقاد کرد، این در حالی است که این مرکز آمار بوده است که در گزارش خود نسبت به آمار ایجاد 400 هزار شغل تشکیک جدی وارد کرده است.

آماری که امروز مبنای گزارش رئیس دولت و سخنگوی آن برای اعلام میزان اشتغال در سال گذشته شده است، همان آماری بود که در دولت دهم میزان اشتغال را سالانه یکی دو میلیون اعلام می‎کرد، اما همان زمان مقامات فعلی دولت یازدهم در پاسخ می‌گفتند چون اظهارات مقامات دولت دهم با گزارش مرکز آمار در تناقض است، بنابراین آمارسازی است و باید به گزارش مرکز آمار استناد کرد.

بر همین اساس و بنا بر رویه دولتمردان دولت یازدهم در برخورد با آمار دولت‎های گذشته، در زمینه آمار میزان اشتغال، تنها باید به گزارش مرکز آمار استناد کرد که بر این اساس، 690 هزار نفر در سال گذشته از کار بیکار شده‎اند.

در غیر این صورت اگر قرار باشد گزارش وزارت کار دولت یازدهم درباره اشتغالزایی 400 هزار نفری در سال جاری را بپذیریم باید گزارش وزارت کار دولت دهم مبنی بر اشتغالزایی 7 میلیون نفری در دولت احمدی‌نژاد را هم بپذیریم.

اما شاید فراتر از این بحث‎های آماری، با یک تحلیل ساده کارشناسی نیز بتوان به این نتیجه رسید که در سایه سیاست‎های سنگین انقباضی دولت و رکود شدید تورمی که دولت را وادار به تهییه لایحه خروج از رکود کرده است، ادعای ایجاد 400 هزار شغل ادعایی متناقض و غیرقابل قبول به نظر می‎رسد.

آفتی که این نوع ارائه آمار می تواند برای دولت ایجاد کند، فرو بردن دولت در توهم موفقیت خیالی و فاصله گرفتن از واقعیات عینی اقتصادی است. بهتر است دولت به جای بازی با آمار و چشم امید بستن به مذاکره با آمریکا، واقعیات عرصه اجرایی کشور را ببیند، بپذیرد و برای اداره آن نه مبتنی بر مذاکرات خارجی که مبتنی بر اجرای سیاست‌های اقتصاد مقاومتی برنامه هایی عینی و عملیاتی و البته مقرون به نتیجه بریزد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۳ ، ۲۳:۳۳
دکتر علی قدسی