ای قلم سوزلرینده اثر یوخ

وبلاگی فرهنگی اجتماعی و بیشتر سیاسی

ای قلم سوزلرینده اثر یوخ

وبلاگی فرهنگی اجتماعی و بیشتر سیاسی

این وبلاگ معمولا و بیشتر مسائل و اتفاقات سیاسی استانی و کشوری و منطقه ای و بعضا جهانی را مورد بررسی قرار میدهد.
اعتقاد ندارم همه مطالبی که در این وبلاگ نوشته میشود مورد قبول همگان باشد.اما نکته ای که برایم مهم است این است که مطالب بدون هیچگونه کینه و کدورتی و به دور از هواهای نفسانی خودم نگاشته شده است.به نظریات و منطق مخاطبان احترام قائل هستم و تنها انتظارم این است که با انتقادات و پیشنهادات دوستان در فضای مجازی اینترنت هر روز بر بالندگی فکر و اعتقاداتم اعتلاء بخشم. همین

۶ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

توضیح :
در سال 1356 شمسی در آستانه پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی ایران کتابهائی با نام " فرصت در غروب " از سوی تعدادی از فعالان فرهنگی که عمدتا در اصفهان و نیز استان مرکزی فعال بودند چاپ و در اختیار علاقمندان و جوانان قرار داده میشد. در یکی از این کتابها یک شعر نو از خانم اقدس تهرانی ( که احتمال قریب به یقین اسم مستعار بود) به زیور طبع آراسته شده بود با نام من نپرسیدم هیچ.
سالهای سال این شعر نو را در محافل و مجالس زمزمه کردم و این شعر را زبانحال قشر عظیمی از کودکان , نوجوانان و جوانان و پا به سن گذاشتگان کشورهای اسلامی یافته ام لذا این بار نیز تصمیم گرفتم برای جوانان کشورمان ایران برای چندمین بار ارائه کنم :
من نپرسیدم هیچ !!
طی شد این عمر، تو دانی به چه سان؟ 
پوچ و بس تند، چنان بادِ دمان.
همه تقصیر من است اینکه خودم می دانم 
که نکردم فکری، و تامل ننمودم روزی، ساعتی یا آنی
که چه سان می گذرد عمر گران؟
********************
کودکی رفت به بازی به فراغت به نشاط 
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
همه گفتند: کنون تا بچه است، بگذارید بخندد شادان؛
که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست، بایدش نالیدن.
من نپرسیدم هیچ که پس از این ز چه رو، نتوان خندیدن؟!
نتوان فارغ و وارسته ز غم، همه شادی دیدن!
همچو مرغی آزاد، هر زمان بال گشودن؛ سر هر بام که شد خوابیدن!
من نپرسیدم هیچ که پس از این ز چه رو، بایدم نالیدن؟!
هیچکس نیز مرا هیچ نگفت:
زندگی چیست؟ چرا می آییم؟ 
بعد از این چند صباح، به چه سان باید رفت؟
به کجا باید رفت؟ 
با کدامین توشه، به سفر باید رفت؟ 
من نپرسیدم هیچ، هیچ کس نیز به من هیچ نگفت.
********************
نوجوانی سپری گشت به بازی به فراغت به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
بعد از آن نیز نفهمیدم هیچ، که چه سان عمر گذشت؟ 
لیک گفتند همه: که جوانست هنوز، 
بگذارید جوانی بکند، بهره از عمر برد، کامروایی بکند.
بگذارید که خوش باشد و مست؛ 
بعد از این، باز وِ را عمری هست!
یک نفر بانگ برآورد که "او، از هم اکنون باید، فکر آینده کند!"
دیگری آوا داد: "که چو فردا بشود، فکر فردا بکند."
سومی گفت: "همانگونه که دیروزش رفت، بگذرد امروزش، همچنین فردایش."
با همه این احوال من نپرسیدم هیچ که چه سان دی بگذشت؟ 
آنهمه قدرت و نیروی عظیم، به چه ره مصرف گشت؟
نه تفکر، نه تعمق، و نه اندیشه دمی،
عمر بگذشت به بی حاصلی و مسخرگی ... !
چه توانی که زکف دادم مفت،
من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت:
"قدرت عهد شباب، میتوانست مرا تا به خدا پیش برد؛ 
لیک بیهوده تلف گشت جوانی، هیهات!"
آن کسانی که نمی دانستند "زندگی یعنی چه؟"، -رهنمایم بودند؛
عمرشان طی می گشت بیخود و بیهوده؛
و مرا می گفتند: که چو آنها باشم!
که چو آنها دائم، فکر خوردن باشم، فکر گشتن باشم، 
فکر تامین معاش، فکر ثروت باشم، 
فکر یک زندگی بی جنجال، فکر همسر باشم.
کس مرا هیچ نگفت: 
زندگی ثروت نیست، زندگی داشتن همسر نیست؛
زندگانی کردن، فکر خود بودن و غافل ز جهان بودن نیست!
********************
من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت؛
ای صد افسوس که چون عمر گذشت، معنیش می فهمم!
حال می پندارم، هدف از زیستن این است رفیق:
من شدم خلق که با عزمی جزم، پای از بند هواها گسلم؛گام در راه حقایق بنهم؛
با دلی آسوده، فارغ از شهوت و آز و حسد و کینه و بخل،
مملو از عشق و جوانمردی و زهد،در ره کشف حقایق کوشم؛
شربت جرات و امید و شهامت نوشم؛
زره جنگ برای بد و ناحق پوشم؛
ره حق پویم و حق جویم و پس حق گویم؛
آنچه آموخته ام بر دگران نیز نکو آموزم؛
شمع راه دگران گردم و با شعله ی خویش، ره نمایم به همه، گرچه سراپا سوزم؛
من شدم خلق که مثمر باشم، نه چنین زائد و بی جوش و خروش،
عمر بر باد و به حسرت خاموش!
ای صد افسوس که چون عمر گذشت معنیش می فهمم
کین سه روزِ از عمر، به چه ترتیب گذشت:
کودکی در غفلت، در جوانی شهوت، سرِ پیری حسرت!
به زبانِ دیگر:
کودکی بی حاصل، نوجوانی باطل، وقتِ پیری غافل!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۳ ، ۱۸:۲۱
دکتر علی قدسی
یادداشتی در ستایش شاعرانگی «پروانه نجاتی »

 رضا اسماعیلی
با من بیا به فرصت یک چشم هم زدن
در کوچه‌های باور مردم قدم زدن
گرم است جای پای شهیدان به روی خاک
باید سری به کوچه پر پیچ و خم زدن ...
این نوشتار را با خاطره‌ای از بانوی شعر شهدا ( خانواده شهداء ) خانم پروانه نجاتی آغاز می‌کنم .
چند سال پیش بود که به عنوان داور جشنواره کتاب سال دفاع مقدس توفیق خدمت داشتم، وقتی نوبت به داوری مجموعه شعر «داغ و دغدغه »سروده خانم نجاتی رسید، بعد از بررسی شعرهای کتاب، اکثر داوران در انتخاب و معرفی این مجموعه شعر به عنوان اثر برگزیده بخش شعر جشنواره متفق القول بودند .
و اما این که به چه علت مجموعه شعر فوق مورد توجه داوران قرار گرفته بود، در نگاه اول هویت و تشخص شعرهای فراهم آمده در این مجموعه بود. به این معنا که خواننده به راحتی در آیینه بی غبار شعرهای این مجموعه سیمای زلال و پاک  بانویی شاعر را می‌دید که از زبان مادر شهید، همسر شهید و خواهر شهید به واگویه داغ و دغدغه‌های مقدس انسانی نشسته است .
لطافت و عاطفه  زنانه و مادرانه مولفه‌ شاخص اکثر شعرهای فراهم آمده در این دفتر نورانی ست. البته جنس این داغ و دغدغه از جنس آه و ناله و رنجموره‌های یک زن مستاصل و افسرده نیست که در نهایت به ایستایی و رکود ختم می‌شود، بلکه این «داغ و دغدغه »بر آمده از ایمانی روشن و امیدی درخشان است که بشارت نصر و پیروزی را با خود به همراه دارد  .
نجاتی بر بلندای قامت شعر، رسالتی زینب‌گونه را به دوش می‌کشد و همچون پیامبر کربلا «داغ و دغدغه »را با لهجه زیبایی ترجمه می‌کند. او هرگز به دنبال این نیست که با شعر خود خواننده را به تاثرات عاطفی مبتلا کند و صرفا با تحریک احساسات او را به سوگ عزیزانش بنشاند و دریغاگوی شهیدان سربلند باشد. او به دنبال در اندیشه فرو بردن مخاطبی ست که گرد و غبار غفلت بر آیینه فطرتش نشسته است و در برزخ «از کجا آمده‌ام، آمدنم بهر چه بود ؟! »دست و پا می‌زند و جوابی نمی‌یابد .
شاعر در تکاپویی عاشقانه - هر چند از داغ و دغدغه می‌گوید – پا در راه می‌نهد  و امیدوار به رفتن و رسیدن می‌اندیشد :
در من کسی ست عاشق و شیدا و بی قرار
تا این گدازه هست، شکیبا نمی‌شوم
نجاتی رسالت خود را باز آفرینی هنرمندانه حماسه‌هایی می‌داند که عاشورا مردان راست قامت با جوهر خون بر سینه زمان حک کردند و امروز در هیاهوی روزمره گی و روزمرگی – بر طاقچه عادت – به فراموشی سپرده می‌شود :
امروزهای ما همه آکنده از تو باد
مدیون صبر تو، تو که فردا نداشتی
شاعر در بعضی از غزل‌های خود، نقبی نیز به اجتماع و مناسبات غلط اجتماعی می‌زند و از نا هنجاری ‌ها و دردهایی می‌گوید که چون خوره بر جان انسان معاصر افتاده و او را از اصالت‌های انسانی و توحیدی تهی می‌کند :
زمین ز بتکده ‌ها پر شده ست، ابراهیم
دوباره دور تفاخر شده ست، ابراهیم
دمیده بر ریه شهر دود تلخ ریا
و روزگار تظاهر شده ست، ابراهیم ...
نجاتی شاعری رسالت مدار، درد آشنا و  آرمان گراست. البته آرمان گرایی او ریشه در واقع بینی دارد و صرفا بر اساس ذهنیات دور از واقعیت نیست. هدف شاعر از بیان درد‌ها و دغدغه ‌ها، گرفتن پز انقلابی گری نیست ، بلکه بیشتر با هدف اصلاح گری و ساماندهی وضع موجود برای فتح قله موعود است :
بعد از آن‌ها که سربدار شدند
چه کسانی طلایه دار شدند ؟
ما به مردان جبهه مدیونیم
وارث یک قبیله مجنونیم
باید از خواب ناز بر خیزیم
با سیاهی دوباره بستیزیم
این بهار شکفته ایمان
یادگاری ست مانده از یاران
بر من و توست پاس شان داریم
دست از اختلاف بر داریم ...
جان کلام آن که «پروانه نجاتی »شاعری از نسل «داغ و دغدغه »است. دغدغه‌هایی زلال، مقدس و انسانی. مجموعه شعر «داغ و دغدغه »نیز از این منظر قابل تامل است که در بر دارنده تألمات مسئولانه یک بانوی شاعر مسلمان در قبال جامعه و جهان است، جامعه‌ای که به هر علت به سمت و سوی استحاله‌ای فرهنگی پیش می‌رود و شاعر با نگرانی شاهد این استحاله است و همچون شمع می‌سوزد و گدازه‌های دلش را شعر می‌کند. چنان که خود می‌گوید: «... خاکستر زنی که گر می‌گیرد و شعر می‌جوشد. بغض می‌کند و شعر می‌خواند و حس می‌کند اگر نسراید مدیون است. »
در خاتمه این نوشتار، برای این بانوی شاعر که خود را «شاعر شهیدان و تا همیشه مدیون سرخ جامگان تاریخ انقلاب اسلامی»می‌داند، آرزوی سربلندی و سلامتی می‌کنم، و با زمزمه غزل زیبای دیگری از او که تقدیم به شهیدان و حماسه آفرینان هشت فصل عشق شده است، این نوشتار کوتاه را به پایان می‌برم :
هنوزازجبهه می‌آید نسیم آشنای تو
خیال انگیزو رویایی،عروج تاخدای تو
خیال کوچه ‌ها مان پرشد ازعطرنفسهایت
چه اشک افشانی‌ای دارم، من‌ امشب درهوای تو
توبرسجاده ی خونین نمازعاشقی خواندی
کجا بود ‌ای برادر ! کعبه ی تو،کربلای تو
من آن شب دیدم ازاعماق رویاهای شیرینم
سواری نورمی پاشید روی زخم‌های تو
ازامشب چشمهای خسته را از راه می‌گیرم
که روی کوچه جاری نیست دیگرجای پای تو
به این تابوت ‌ها تا چشم‌ها را می‌سپارم من
دلم درخود فرو می‌ریزد ‌ای خواهر فدای تو !
پس ازچشم انتظاری ‌ها به اشک خویش می شویم
پلاکی،جامه ای،یا استخوانی را به جای تو !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۷
دکتر علی قدسی
شعری که سارا باختر در محضر رهبر انقلاب خواند

تو اگر پیرو صاحب‌نظری بسم‌الله!
خبرگزاری فارس: تو اگر پیرو صاحب‌نظری بسم‌الله!

سارا سادات باختر از شاعران جوان کشورمان بود که شب گذشته در محضر رهبر انقلاب به شعرخوانی پرداخت.

شعر کامل این شاعر کاشانی به شرح زیر است:

 

راه عشق است، اگر همسفری!، بسم الله!

اگر از غربت ما باخبری!، بسم الله !

 

عشق ، صاحبدل بی نام و نشان می‌خواهد

تو اگر پیرو صاحبنظری! بسم الله!

 

جبل النور به اعجاز تو دلخوش کرده است

راه طور است ، اگر شعله وری! بسم الله!

 

شهر از قصه بت‌های دغل، پر شده است

هر که در قافله دارد تبری، بسم الله!

 

"کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش"

ای که از قافله، جا مانده تری! ، بسم الله!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۲ ، ۲۲:۱۹
دکتر علی قدسی
غزلی زیبا که دیشب با استقبال شعرا و رهبر مواجه شد
چون شعر آن را از سرم بیرون نخواهم کرد/ باید برای چادرم حرمت نگه داری

فاطمه سلیمان‌پور دیشب در دیدار شاعران با رهبر انقلاب غزلی عاشقانه خواند که با استقبال حضار و مقام معظم رهبری مواجه شد.

خبرگزاری فارس: چون شعر آن را از سرم بیرون نخواهم کرد/ باید برای چادرم حرمت نگه داری

فاطمه سلیمان‌پور دیشب در دیدار شاعران با رهبر انقلاب غزلی عاشقانه خواند که با استقبال حضار و مقام معظم رهبری مواجه شد. این غزل بسیار زیبا چنین است:

در شهر ما این نیست راه و رسم دلداری

باید بدانم تا کجاها دوستم داری

موسی نباش اما عصا بردار و راهی شو

تا کی تو باید دست روی دست بگذاری

بیزارم از این پا و آن پا کردنت ای عشق

یا نوشدارو باش، یا زخمی بزن کاری

من دختری از نسل چنگیزم که عاشق شد

خو کرده با آداب و تشریفات درباری

هرکس نگاهت کرد، چشمش را درآوردم

شد قصه آقا محمد خان قاجاری

آسوده باش از این قفس بیرون نخواهم رفت

حتی اگر در را برایم باز بگذاری

چون شعر آن را از سرم بیرون نخواهم کرد

باید برای چادرم حرمت نگه داری

تو می رسی روزی که دیگر دیر خواهد شد

آن روز مجبوری که از من چشم برداری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۲ ، ۲۲:۱۸
دکتر علی قدسی

هر که بی سامان شود در راه حق

در دیار دوست سامانش دهند

از شهیدان مانده تنها جامه ای

مانده تنها استخوانی و پلاک و نامه ای

گر وصیت نامه ها را خوانده ای ؟

پس چرا بین دو راهی مانده ای ؟؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۷:۱۴
دکتر علی قدسی

توضیح:

این دردنامه در بحبوحه دفاع مقدس و در اثناء ترورهای کور منافقین بزدل توسط حقیر نوشته شده است .

شاید قیافه شعر نو داشته باشد اما نه شعر نو و نه هیچ چیز دیگری نیست الا یک دردنامه ساده و بی ریا و آن اینکه:

کبوتری ناز پر در بالای کلبه ای آشیانه ای ساختی

و دست قضا از کمان بلا تیری انداختی و کبوتر

بخون آغشتی و آشیانه بر سر وی خراب.

روز بودی و از شب زمستانی   سرد

کبوتر غریب و نامحرمان آشنا

نوای کبوتر بجائی نرسیدی

هر روز که می گذشتی تیرها بیش و زخم ها و نیش ها

بیشتر گشتی و کبوتر آماج بلاها گشتی و طاقت

کم داشتی و شب پرستان شب پره و کلاغان سیاه

جولان همی کردندی و در این میان چشم ها به سوسوی

شب چراغ آشیان نو خیره ماندی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۱ ، ۲۱:۳۰
دکتر علی قدسی