ای قلم سوزلرینده اثر یوخ

وبلاگی فرهنگی اجتماعی و بیشتر سیاسی

ای قلم سوزلرینده اثر یوخ

وبلاگی فرهنگی اجتماعی و بیشتر سیاسی

این وبلاگ معمولا و بیشتر مسائل و اتفاقات سیاسی استانی و کشوری و منطقه ای و بعضا جهانی را مورد بررسی قرار میدهد.
اعتقاد ندارم همه مطالبی که در این وبلاگ نوشته میشود مورد قبول همگان باشد.اما نکته ای که برایم مهم است این است که مطالب بدون هیچگونه کینه و کدورتی و به دور از هواهای نفسانی خودم نگاشته شده است.به نظریات و منطق مخاطبان احترام قائل هستم و تنها انتظارم این است که با انتقادات و پیشنهادات دوستان در فضای مجازی اینترنت هر روز بر بالندگی فکر و اعتقاداتم اعتلاء بخشم. همین

۱۱ مطلب با موضوع «اسو ه های شجاعت - ایثار و تقوا» ثبت شده است

شمه ای از زندگی سراسر افتخار شهید موسی بنائی

    شهید والامقام موسی بنائی است , در تاریخ 1335/1/10 در یک خانواده مذهبی بدنیا آمده است ,دارای تحصیلات راهنمائی بوده و هم زمان با پیروزی انقلاب اسلامی جهت خدمت در نیروی هوائی به پایگاه نیروی هوائی در بندر عباس اعزام شده است پس از اندک زمانی راهی پایگاه دوم شکاری در تبریز شده است  .همین!!

    جنگ نابرابر عراق علیه ایران اسلامی در 31 شهریور 1359 آغاز شده و او که برای دفاع از کیان اسلامی ایران سر از پا نمیشناسد بهمراه شهید والامقام اسلام کامران ملک زاده راهی شهر سوسنگرد میگردد , حلقه محاصره سوسنگرد تنگ تر و تنگ تر میشود , در کنار سایر نیروهای آذربایجانی که در شهر حضور دارند به دفاع از سوسنگرد می پردازد , در آزادسازی شهرهای سوسنگرد , هویزه و بستان حضور فعالی د ارد , در این فضای مملو از عطر مقاومت و شهادت با شهید مصطفی الموسوی آشنا می شود , از این به بعد در سنگر مخابرات و برقراری ارتباط مخابراتی تیپ عاشورا سر از پا نمی شناسد , با جایگاهی که در مخابرات تیپ برای خودباز میکند در کنار آقامصطقی الموسوی در ساماندهی و برقراری ارتباط مخابراتی آن یگان تلاش میکند , در عملیات رمضان و در خط مقدم جبهه نقش بسیار تعیین کننده ای را ایفاء میکند , در تمامی اسناد باقی مانده از دوران دفاع مقدس از عملیات رمضان بویژه فایلهای صوتی عملیات رمضان صدای ماندگار او و نقش تعیین کننده او در ارتباط رادیوئی و ایجاد هماهنگیهای یگانی گردان های عمل کننده در عملیات فوق مشاهده میشود.

    وقتی در 15 مرداد سال 1361 به جبهه های حق علیه باطل حضور پیدا کردم او را بعنوان گمشده خود در مجتمع های بوستان و گلستان شهر اهواز پیدا کردم , چند روزی را در پایگاه شهید براتی اهواز با هم سپری کردیم , تا اینکه برنامه ریزی حضور در منطقه عملیاتی دشت آزاد گان را پیدا کردم , وسیله نقلیه ما یک جیپ فرماندهی ( میو ) بود , اضغر داوران ( اهل ارومیه) , وحید سعیدی ( اهل اصفهان ) و حسین جهانی ( اهل ارومیه ) هم حضور داشتند , موسی بنائی بعنوان راهنما تمامی منطقه و ریزه کاریهای عملیات آزادسازی سوسنگرد و هویزه و عملیات طریق القدس را برای ما توضیح میداد , مقبره خاصی برای شهدای مظلوم هویزه درست نشده بود , با حالتی حزن انگیز در سر قبر شهدای هویزه به قرائت فاتحه ای مشغول شدیم , تا اینکه از طریق مسیر جفیر و رفیه به جاده اهواز - خرمشهر وارد شدیم , موسی بنائی خاطرات خودش را از عملیات رمضان با شور و شوق وصف ناپیری برای ما تعریف میکرد , مرور خاطرات برای گوینده و شنونده جذابیت خاص خودش را داشت .

    وقتی به پایگاه شهید براتی اهواز مراجعت کردیم زمزمه شروع عملیات در منطقه غرب کشور در میان رزمندگان سلحشور عاشورائی پیچیده بود , با همان جیپ فرماندهی به پادگان الله اکبر اسلام آباد رفتیم , موسی بنائی آدم بسیار شوخ طبع بود , با همه ما شوخی می کرد اما گاهی قیافه بظاهر جدی می گرفت و سر به سر ما می گذاشت , تکیه کلمش این بود " مخ که نباشه جان در عذابه " با شنیدن این حرف معمولا در رفتار و کردار خودمان تجدید نظر می کردیم , موسی بنائی وقتی اظهار ندامت را در برخودرها و رفتایمان مشاهده می کرد , سر شوخی را دوباره باز میکرد و ما متوجه شیرین کاری های او می شدیم , چند روزی در پادگان الله اکبر اسلام آباد  اقدامات لازم را برای اسکان سایر نیروهای مخابراتی تیپ عاشورا به انجام رسانده و سپس در نزدیکیهای پاسگاه متروکه کوتووله در سه راهی سومار و نفت شهر در قرارگاه تاکتیکی تیپ عاشورا مستقر شدیم .

    از کم و کیف عملیات هنوز اطلاعی نداشتیم ولی پس از جلسه های متعدد که برای هماهنگی یگان های عمل کننده بعمل آمد مشخص شد که ماموریت یگانهای شرکت کننده در عملیات تصرف ارتفاعات سلمان کشته و تسلط بر تنگه سان واپا و ارتفاعات دیگر برای تسلط بر شهر مندلی عراق خواهد بود , تسلط بر موقعیتهای استراتژیک فوق علاوه بر برتری ایران در منطقه دید و تیر دشمن بر جاده سومار و نفت شهر کاهش می داد ,برای برقراری ارتباط مخابراتی فرماندهی دلاور تیپ عاشورا ( آقا مهدی باکری ) یک نفربر پی ام پی هم پیش بینی شده بود , موسی بنائی در تجهیز سیستم های مخابراتی نفر بر فوق تلاشهای زیادی بعمل آورده بود ,

    عملیات قرار بود از اولین دقایق بامداد 9مهر1361شروع شود، اما به دلیل مشکلاتی- از جمله گم شدن و دیر رسیدن برخی نیروها- در ساعت 45 دقیقه بامدادآغاز شد.

 

    در منطقه‌ی شمالی (جناح راست)، تیپ31 عاشورا و تیپ4 لشکر81 زرهی باختران که در 2 محور وارد عمل شده بودند، توانستند در مدت یک ساعت و نیم ارتفاع سلمان کشته و تپه‌ی 320 واقع در سان‌واپا را تصرف کنند.

 

    در محور میانی، که به دلیل استحکامات فراوان دشمن در این منطقه، برای تیپ27 حضرت رسول(ص) و تیپ مستقل 55 هوابرد شیراز نبرد سنگین و دشواری پیش‌بینی می‌شد، نیروهای خودی توانستند ارتفاع گیسکه را آزاد کنند، پس از آن مواضع دیگر دشمن در قلعه مین، قلعه‌ جوق، منطقه‌ی سلمان کشته، اروالین و تنگه‌ی میان تنگ – که جاده‌ی سومار به مندلی و بغداد از میان آن می‌گذرد- نیز به تصرف این نیروها در آمد. البته در میان تنگ برخی مواضع دشمن، از جمله یک پاسگاه در دوله شریف و پاسگاه ایرانی کومه سنگ به دلیل آماده باش نیروهای دشمن از ساعت‌ها قبل، در دست نیروهای عراقی باقی ماند.

    این عملیات بالاخره بعد از گذشت 15 روز با تثبیت مواضع نیروهای خودی پایان پذیرفت ولی شیرینی و حلاوت چند صباحی که با موسی بنائی داشتیم ,برای همیشه تاریخ در یاد و خاطره همه رزمندگان بویژه نیروهای مخابراتی زنده و جاوید خواهد ماند چرا که او در شب دهم مهر سال 1361 به درجه رفیع شهادت نائل آمده بود .

روحش شاد و یادش برای همیشه جاویدان باد

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۰۸
دکتر علی قدسی

بسیج فقط به انقلاب اسلامی و تنها به ایران تعلق ندارد بلکه در هرکجا و هر زمانی که ملت های انقلابی و آزاده از سرمایه های مادی و معنوی و سرحدات ارزشی و جغرافیایی خود در برابر سلطه گران دفاع می کنند و به سنت های لایتغیر الهی یاری می رسانند بسیج به معنای عام آن مطرح است.

در مکتب امام خمینی (ره)، این دفتر را تمام مجاهدان از اول تا آخر امضا کرده اند. این مجاهده یک سنت همیشگی است و در تمامی ابعاد زندگی انسان ها جاری است. طبق آموزه های اسلامی ، حکایت بازگشتن از جهاد اصغر و جنگ سخت و رفتن به جهاد اکبر و نبرد نرم است.

با این توضیح که در اشکال نرم افزاری رویارویی ها، این فرهنگ و شیرازه ملت هاست که مورد هدف دشمنان قرار می گیرد. بررسی دوره معاصر در ایران گرچه برهه ای ممتاز و برای سایر ملت ها، نمونه و مثال زدنی است لیکن در ادامه دوره های گذشته و تکامل تاریخی است که کامل می شود.

رویارویی مردم نواحی شمالی، جنوبی، شرقی، غربی و مرکزی ایران و دشمنان خارجی در دوره های مختلف، در کنار مخاطرات ساختاری و نرم در جامعه ایرانی از قبیل مناسبات شاهانه، استبداد داخلی، اشاعه فرهنگ غربی، بی لیاقتی و دنیاطلبی حکام، فقر و بی پناهی مردم، اختلافات رهبران سیاسی و انباشت انتظارات برآورده نشده جامعه، اهم این متغیرها برای انجام مطالعات تاریخی و بررسی زمینه های وقوع نهضت مشروطه و انقلاب اسلامی در ایران است.

اما بسیج به معنای خاص کلمه، محصول شرایط دهه اول انقلاب اسلامی است. نویسنده از نسل اول این انسان هاست و شهدا را دست نیافتنی ترین انسان های این جامعه در تمامی نسل ها و ایثارگران را یادگاران و رهروان آنها می داند.

نوجوانان و جوانان آن سال ها و نوجوانان و جوانان این سال ها همه تربیت شده های مکتب اسلام هستند و تفاوت ماهوی باهم ندارند الا این که آنها در صحنه های آزمون دفاع مقدس قرار گرفتند و سربلند بیرون آمدند و اینها در شرایط متفاوت و نرم اما به مراتب پیچیده تر قرار دارند.

و چه بسا اگر آزمون های مشابه برای نوجوانان و جوانان امروز پیش آید بتوانند از پیشکسوتان عرصه های خون و شهادت و در واقع، از پدران و مادران خود گوی سبقت را نیز حتی بربایند.

شرط تحقق این سربلندی و سبقت، خودباوری نسل های دوم و سوم بسیج، ایجاد یک باور عمومی در جامعه نسبت به این نسل ها و برنامه ریزی های فراجناحی و ملی در امور نوجوانان و جوانان است.

باتوجه به این که از پایان دفاع مقدس نزدیک به سه دهه می گذرد تفاوت نسلی بین پیشگامان دیروز، جوانان امروز و  نوجوانان فردا فراتر از  یک نسل دارد می شود.

اگر برنامه ریزی دقیقی می خواهیم انجام دهیم فارغ از این که نسبت به نسل اول بسیج چه کرده ایم باید نسل دوم را دریابیم چراکه نسل سوم بسیج نیز در راه است.

درباره نسل اول بسیج، سال پیش تحلیلی از نویسنده به صورت گسترده در رسانه ها منتشر شده بود تحت عنوان "ایثارگران نسل فراموش شده" که گویای خیلی حرف هاست. گرچه این فراموشی و وضعیت موجود ، ربطی به دولت خاصی ندارد و ناشی از اشکالات ساختاری دولت در ایران است.

من معتقدم ارایه یک تعریف عام از از نسل های دوم و حتی سوم بسیج، شرط لازم برای برنامه ریزی های آینده است. اگر در رقابت های سیاسی ریزش هست و امری بدیهی تلقی می شود اما در امور نوجوانان، لزوماً رویش صددرصد باید مدنظر برنامه ریزان ارشد کشور قرار گیرد و درصد احتمال ریزش و انزوای آنها  در برنامه ریزی های ملی نزدیک به صفر باید محاسبه شود و برای تحقق این ایده، نیازمند برنامه های عملی چندلایه و پرخرج هستیم.

آموزش و پرورش، آموزش عالی، خانواده، رسانه، مسجد، کانون های فرهنگی، مراکز ورزشی، پایگاه های آموزشی و سایر بخش های مرتبط با امور نوجوانان و جوانان باید همانند یک مجموعه واحد ایفای نقش کنند.

گذشته ها قابل جبران است به شرط آن که فرصت های پیش رو از دست نرود. برای اجرای این ماموریت باید یک متولی فرادستگاهی جدید مشخص شود که قدرت و اختیار تصمیم سازی، برنامه ریزی و هدایت امور مربوط به نوجوانان و جوانان را در سراسر کشور داشته باشد.

مدل قدیمی سازمان ملی جوانان و سازمان تربیت بدنی و یا وزارت ورزش و جوانان فعلی جوابگوی تنوع برنامه ها، رده های سنی و گستردگی ها در این طرح نیست. بسیاری از نوجوانان و جوانان در هیات های مذهبی و امور دینی شرکت فعال دارند و تربیت شده مکتب انسان ساز و جامعه ساز امام حسین علیه السلام هستند و می توان از توان جذبی آنها به خوبی استفاده کرد.

آنها هیچ گاه از کارهایی که به ریزش و انزوای سایر هم سن و سالان خود در جامعه بیانجامد خوش شان نمی آید. پیروی از یک گفتمان غالب، به منزله رد دیگران نیست. اساس دین اسلام بر جذب حداکثری است و درباره نوجوانان، ریزش به هیچ وجه قابل قبول نیست. اجرای این طرح به سرمایه گذاری های عظیمی نیاز دارد اما در بلندمدت به اندازه چندین برابر بازگشت پذیر است و آینده کشور را می سازد.

این سرمایه گذاری های بلندمدت، از حجم سرمایه گذاری ها در زمینه مقابله با آسیب ها و جرائم اجتماعی تاحد فوق العاده چشمگیری می کاهد و عوارض ناشی از وضعیت موجود را به حداقل می رساند و به منویات مقام معظم رهبری برای تحقق سبک زندگی ایرانی-اسلامی در جامعه ما، جامه عمل می پوشاند.

 اگر مقدمات این طرح به خوبی فراهم شود و از مبادی مناسب وارد کار شویم نسل دوم بسیج با جامعه هدف کل نوجوانان کشور یقین دارم به ایران اسلامی، مردم، فرهنگ دینی، شعائر بومی و توسعه درون زای جامعه وفادارتر از نسل اول و نسل های پیش از آن خواهند بود.

این خاصیت یک انقلاب سرزنده، پویا و انسان ساز همانند انقلاب اسلامی است که با گذشت زمان و انباشت تجربه های مملکت داری و مدیریتی در کشور آینده سازان جامعه و سرمایه های انسانی آن تاحد امکان شکوفاتر، پربارتر، فراگیرتر و عمیق تر خواهند شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۳ ، ۲۱:۳۱
دکتر علی قدسی

روز هشتم مهر ماه سال ۱۳۳۸، مصادف با سالروز تولد حضرت صاحب الزمان (عج) اولین فرزند خانواده متدین و رنج کشیده پیچک دیده به جهان گشود. او را غلامعلی نام نهادند. در سن پنج سالگی وارد دبستان شد و تا کلاس اول راهنمایی را، چون دیگر همسن و سالانش به درس و بازی گذراند و در این ایام بود که توسط یکی از معلمینش با مسائل سیاسی زمان خود آشنا شد و به ماهیت دستگاه جابر پهلوی پی برد. از آن پس، قسمتی از وقت خود را به تحقیق و جستجو درباره نهضت اسلامی مردم به رهبری امام خمینی و ظلم و فساد دستگاه حاکم اختصاص داد و پس از مدتی، خود دست به کار شد و به کار تهیه و توزیع اعلامیه ها و شعار نویسی پرداخت. در سال ۵۵ وارد کلاسهای تفسیر قرآن شهید شرافت شد و در کلاس‌های آقای مهذب و آقای کاظمی که از اساتید اصول عقاید و قرآن به شمار می رفتند، شرکت کرد. وی در کنار ادامه تحصیل کلاسیک به یادگیری دروس حوزوی نیز همت گماشت و دروس مقدماتی را به اتمام رسانده و به تحصیل فقه و فلسفه پرداخت.

پس از اخذ دیپلم ریاضی، در کنکور ورودی دانشگاه‌ها شرکت کرد و در دانشکده انرژی اتمی قبول شده، تحصیلات عالی خود را در این دانشگاه آغاز کرد. در همین ایام با ورود به گروههای اسلامی مبارز، به فعالیتهای ضد رژیم خود وسعت بخشید و گام به جبهه مبارزه مسلحانه نهاد.

برادرش از این ایام می گوید:
بهمن سال ۵۶ بود که روزی من به سراغ کتابخانه غلامعلی رفتم و مشغول جستجو در میان کتاب ها شدم. یک کتاب را که باز کردم، دیدم که یک کلت کمری را با مهارت جاسازی کرده است. این مسئله را در خفا به او گفتم و او شروع کرد به دادن زمینه های سیاسی به من و گفت که بچه ها دارند برای مبارزه مسلحانه آماده می شوند. بعد ها دیگر جریان فعالیتهای نظامی اش را از من پنهان نمی کرد. سه ماه بعد با یک مسلسل به خانه آمد.

یکی دیگر از اقدامات او، طراحی ترور خسرو داد، فرمانده هوانیروز بود که آن را با دقت آماده کرده بود، اما در مرحله آخر، پیش از انجام ترور، برای دریافت اجازه از حضرت امام با نماینده ایشان تماس گرفت و پس از بررسی جوانب و عواقب کار و اطلاع از عدم رضایت نماینده حضرت امام غلامعلی بدون هیچ اصراری طرح را لغو کرد. در زمان ورود حضرت امام به کمیته استقبال پیوست و با توجه به آموزشهایی که دیده بود، چند شب قبل از ورود آن حضرت به بهشت زهرا رفت تا در مقابل هر گونه تحرکات احتمالی دولت بختیار، و پس مانده های رژیم طاغوت در جهت اخلال و خرابکاری، از آنجا محافظت کند. پس از آن نیز اسلحه اش را برداشت و در زد و خورده های سه روزه انقلاب از ۱۹ تا ۲۲ بهمن، در خیابان تهران نو و پادگان نیروی هوایی، به صورت شبانه روزی حضور پیدا کرد و به مقابله مسلحانه با آخرین عوامل رژیم پهلوی پرداخت. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، با فرمان تشکیل جهاد سازندگی، بدون مطلع ساختن خانواده و به بهانه سفری به حوالی تهران، راهی سیستان و بلوچستان شد و در آنجا ضمن کارهای بدنی، به شغل معلمی نیز مشغول شد. با تشکیل سپاه پاسداران، غلامعلی جزو اولین نیروهایی بود که به این نهاد انقلابی پیوست و در سپاه خیابان خردمند در کنار عزیزانی چون حاج احمد متوسلیان، شهید رضا قربانی مطلق، شهید محمد متوسلی و شهید حاج علی اصغر اکبری مشغول به فعالیت شد و فرماندهی پاسداران مستقر در این مقر را به عهده گرفت و در همین حال، به تدریس در مدارس یکی ازر مناطق محروم تهران (شمیران نو) نیز مشغول بود. مدتی هم مسئولیت حفاظت از جان شهید مطهری را برعهده داشت و در زمان حیات او و پس از شهادتش، سه بار مورد سوء قصد گروه های چپ قرار گرفت.

با شروع قائله کردستان، غلامعلی هجرت بزرگ زندگی خویش را انجام داد و به همراه سرداران همرزمش عازم مبارزه با ضد انقلاب شد. در پاکسازی شهر سنندج و شکستن محاصره باشگاه افسران، نقش عمده ای را ایفا کرد و پس از آن به بانه شتافت. این شهر در معرض سقوط بود و پادگان آن تحت محاصره ضد انقلاب قرار داشت. پس از چند هفته سرانجام او و یارانش، موفق به شکستن این محاصره و پاکسازی شهر بانه شدند. در جربان این پاکسازی، غلامعلی پس از یک در گیری با ضد انقلاب به طرز معجزه آسایی نجات یافت و از ناحیه دو دست و پا مجروح شد و به تهران اعزام گردید.

ارتباط بیسیم با مرکز قطع شده بود؛ به این ترتیب باید برمی گشتیم و فعلاً قید پاکسازی روستای مورد نظر را می زدیم. منتظر بودیم دو نفر از بچه ها را که فرستاده بودیم بالای تپه برگردند تا ما هم راه بیفتیم. بیست دقیقه ای فرصت داشتیم، خیلی نگران بودم. بیست دقیقه برایم مثل یک سال گذشت. سعی کردم خودم را با تماشای مناظر اطراف سر گرم کنم. کوهها و تپه ها و حتی تخته سنگها و خورده سنگها، عجیب داشتند نگاهمان می کردند و هر چه بیشتر می دیدند، تعجب شان افزون تر می شد، تقصیری هم نداشتند آخر برای اولین بار بود که ما را می دیدند و برای اولین مرتبه بود که چشمشان به پاسدارها افتاده بود. گرچه این تعجب ذره ای در آرامش و متانت طبیعت تأثیر نگذاشته و همچنان ثابت و صبور سر جایش ایستاده بود و این بزرگترین درسی است که طبیعت می تواند به انسان بیاموزد. آیه المومن کا لجبل الراسخ (مومن همانند کوه استوار است) مصداق همین صبر و ثبات و ایستادگی و استقامت در مقابل رخدادها است.

عادت داشتم هر موقع حدیث یا آیه ای یادم می آمد، آنرا به غلامعلی می گفتم تا بدانم او در این مورد چه می داند و برداشتش چیست. بعضی وقت ها سر همین کار ساعت ها به بحث می‌نشستیم اما همیشه به نتیجه واحدی می رسیدیم. رو به غلامعلی کردم و صدایش زدم غلامعلی!
- بله
- می گم المومن کالجبل الراسخ یعنی چه؟
تو هم خوب ذوقی داری ها! هر برنامه ای که پیش می یاد یه چیزی تو آستینت داری که بگی! یادته رو تپه ابوذر هم که بودیم اون خطبه حضرت علی رو گفتی؟ خیلی جالب بود.
اما تو این جمله ای که گفته ای مطلب اصلی جبل راسخ هستش که باید معنیش رو فهمید. عقیده تو هم حتماً این نیست که منظور معنی تحت اللفظی کلمه یعنی کوه استوار است؟ آخه اگه همین کوههای بظاهر استوار که مثل شاخ شمشاد اینجا وایستادن رو بخوای ببری توی یک صحرای بی آب و علف، و آب را هم بروشون ببندی دیگه از استواری می افتن. اگه انبوهی از دشمن محاصره شون کنند از استواری می افتن، اگه طفل شش ماهشون رو جلو شون شهید کنی از استواری می افتن، اگه نوجوان چهار ده سالشون رو شهید کنی از استواری می افتن، اگه دست های برادرش رو قطع کنن و بعد هم به شهادتش برسانن از استواری می افتن، اما امام حسین (ع) نه تنها اینها رو داد بلکه…
بچه های دیگر هم داشتند همراه من به دقت به حرفهای غلامعلی گوش می دادند.

هر کدوم از یاران امام حسین (ع) که شهید می شدن، چهره امام بشاش تر و بر افروخته تر می شد و چون حس می کرد داره به خدا نزدیک تر می شه، سبکبال تر و پر تحرک تر می شد. تازه آخرش هم نوبت خود امام حسین رسید و تن بی سرش رو لشگر یزید بخیال خودشون فاتحانه زیر سم اسبهاشون گرفتند و خیمه های اهل بیت نشون داد که جبل راسخ یعنی چه! و صحنه کربلا و روز عاشورا رو همه بحق بزرگترین پیروزی تمام تاریخ اسلام میدونند. گرچه اون موقع همه مسلمونها فکر می کردند فاتحه اسلام خونده شده و دیگه ابر کفر جلوی خورشید حق رو گرفته و کار تموم شده اما می بینید که جوشش همون خون بعد از ۱۳۰۰ سال الان چطور داره اثر خودش رو می کنه! حداقلش اینه که ما هر کدوم از یه گوشه ای و از سر یه کاری بلند شدیم، اومدیم اینجا که بگیم ما اومدیم به ندای هل من ناصر ینصرونی حسین (ع) لبیک بگیم، مگه نه؟
الله اکبر… خمینی رهبر. صدای یکپارچه بچه ها دشت و کوهستان را پر کرد و الله اکبر ها چند مرتبه بین کوهها پیچید و هر بار صدایش بگوشمان رسید، تکبیر کوه ها از تکبیر بچه ها خیلی ضعیف تر بود و انگار از صحبتهای غلامعلی شرمنده شده و دریافته بودند که جبل الراسخ کیست.

غلامعلی رو به بچه ها کرد و ادامه داد: اگر تکبیر شما برای تایید حرفهای من است، باید بگویم نتیجه گیری صحبتهایم هنوز مانده! اگر ما به این حرکت امام حسین مومن هستیم و معتقد هستیم که در خط امام حسین حرکت می کنیم، باید واقعا حسینی باشیم نه یکذره کمتر و نه یکذره بیشتر. زمان را باید همیشه محرم فرض کنیم و همه زمین را کربلا و هر روز را عاشورا و در این عاشوراهای مکر، شتابان به دنبال رویارویی با جبهه کفر و ظلم باشیم. در هر چهره اش جلویش بایستیم، یا شکستش دهیم و یا اینکه حسیین (ع) گونه خونمان را بر زمین بریزیم و فریادگر مظلومیت خودمان و ظالم بودن طرف مقابل باشیم. الان هم که اینجا هستیم همین است. ممکنه در راه کمین بخوریم و هر ۴۵ نفرمان را هم سر ببرند و این را ضد انقلاب بگذارد توی بوق و بگوید که ما داغونشان کردیم و ۴۵ نفرشان را کشتیم و چه و چه! اما این برای آنها پیروزی نیست! شکست است، چرا که کردستان آن قدر در حاکمیت طواغیت بوده که همه چیز و حتی دین هم در اینجا مسخ شده و این خونهای ماست که خاک کردستان را تطهیر می کند و فضا و هوایش را عطر آگین می کند. و لاله هایی که در کردستان می پروراند، جوان های آینده کرد هستند که راهشان را اسلام اصیل قرار خواهند داد و ادای حق این خونهایی که همه جای کردستان را رنگین کرده است.
خلاصه بگم! حسینی هستیم و حسینی عمل می کنیم، مقاومت و جنگ مردانه و با شرافت تا آخرین گلوله و اگر گلوله ها هم تمام شد با سلاح اصلی و آخرین، یعنی خونمان، خط جهاد را متصل می کنیم به خط شهادت.
این بار دیگر فریاد تکبیر بچه ها انگار می خواست سقف آسمان را سوراخ کند و بالاتر برود.
حرفهای غلامعلی خیلی گرم و شیرین بر فطرت بیدار و پاک بچه ها می نشست و روحشان را به آتش می کشید.
گرچه صحبتهای غلامعلی کمی طولانی شد، اما هنوز بچه هایی که بالای تپه رفته بودند، به پایین نرسیده و در نیمه راه بازگشت بودند. بعد از این که بچه ها را کاملاً توجیه کردیم، دستور حرکت صادر شد. یکی فریاد زد: برادران قدر این لحظه های خوب را بدانید که با زبان روزه، زیر آفتاب داغ، آمده اید تا برای اسلام فداکاری کنید، این توفیق هر کسی نمی شود. برادران خدا نصیب هر کسی نمی کند که مثل حضرت علی روزه اش را با شربت شهادت افطار کند. هر کس نصیبش شد، بقیه را از یاد نبرد و شفیع همه باشد پیش ائمه معصومین و پیش خدا.
قطار خودروها کم کم داشت آخرین پیچ منتهی به ده بویین سفلی را پشت سر می گذاشت. احساس کردم انجا چیزی که مدتی بود در پی آن بودم، بسیار نزدیک شده است. ماشین ما پیچ را طی کرد و پس از ماشین ما نوبت ماشین زیل بود که داشت به پیچ نزدیک می شد. ناگاه با صدای یک انفجار، تیراندازی به طرف ستون شروع و یک باره همه جا مثل جهنم زیر و رو شد. تا آن موقع، درگیری به آن شدت ندیده بودم. با همه نوع سلاح و آتشبار به اطافمان آتش می ریختند.

بچه ها به سرعت از ماشین ها بیرون پریدند و کنار جاده موضع گرفتند. با چند تا تیری که به بدنه ماشین ها خورد، ما هم به دنبال راه نجات بودیم. ناگهان سوزش و درد عجیبی در بدنم احساس کردم. خونم روی لباس های غلامعلی ریخت و از لای چشمهای نیمه بازم غلامعلی را می دیدم که داشت داد و فریاد می زد، اما اصلاً نمی فهمیدم چه می گوید.
غلامعلی داخل ماشین بود و سعی می کرد لوله تیربار گرینوفش را که بین شیشه جلو و بدنه ماشین گیر کرده بود، بیرون بیاورد. گلوله ها نیز بدون لحظه ای درنگ و بی محابا با ماشین اصابت می کرد.

غلامعلی بالاخره موفق شد لوله تیربارش را خلاص کند و بیرون جهید. او در کنارم روی زمین نشست. هنوز حرف نزده بودم که صدای انفجار شدیدی هر دوی ما را به کناری پرت کرد. تا چند لحظه دود و غبار به حدی بود که هیچ چیز دیده نمی شد. وقتی هوا کمی صاف شد، دیدم صورت غلامعلی خونین شده است و از گوش او نیز خون می آید. غلامعلی بلند شد که وضعیت بچه ها را برسی کند. به محض برخاستن، تیری که به دست راستش خورد او را بر جای خود نشاند. دستش را گرفت و نشست و اصلاً به روی خود نیاورد. همه بچه ها پشت ماشین زیل سنگر گرفتند.
تیراندازی دشمن خیلی سبک شده بود و چون توانسته بودند ستون را متوقف کنند، فقط تک تیراندازی می کردند.
به غلامعلی گفتم: وضعیت بچه هایی که توی ماشین سیمرغ بودند، چطور است؟ آیا می توانی آنان را ببینی؟ غلامعلی برخاست که عقب را نگاه کند و وضعیت ماشین سیمرغ را بفهمد، باز هم به محض این که بلند شد، یک تیر دیگر به همان دستش اصابت کرد.
انگار تیری بود که به جگر من خورد! فریاد زدم غلام چرا حواست را جمع نمی کنی؟
فریاد من بی جا بود، آخر غلامعلی تقصیر نداشت. با این حال او هیچ نگفت و سرش را پایین انداخت و گفت: به چشم!
در همین لحظه صدای بلندگویی بلند شد و خطاب به ما گفت: برادران پاسدار! ما می دانیم شما روزه هستید؛ ما هم روزه هستیم! بیایید تسلیم شوید تا با هم برویم و افطار بخوریم.
تازه یادم افتاد که همه روزه هستیم.
غلامعلی سرش را از شیار بالا آورد و تیربارش را روی لبه گذاشت و رگبار گلوله ها را به طرفی که صدای بلندگو می آمد، روانه ساخت. این اولین و بهترین واکنش ما بود.
پیراهن غلامعلی را کشیدم و گفتم: اگر بتوانی بچه ها را پخش کنی تا حلقه بزنند و نگذارند محاصره شویم، خیلی عالی است!
گفت پس من می روم پیش بچه ها. راستی تو چکار می کنی؟ گفتم برو من هم پشت سرت می آیم!
گفت خیلی خوب پس معطل نکن!
غلامعلی این را گفت و جستی زد و از درون شیار بیرون رفت و شروع کرد به دویدن. صدها گلوله در آن مسیر بیست متری او را بدرقه کردند! به لطف خدا توانست خود را به بچه ها برساند.
تقریبا یک ساعت از درگیری گذشته بود که ناگهان صدای حرکت یک ماشین سیمرغ از دور به گوش من رسید که داشت به طرف ما می آمد. ماشین سیمرغ خیلی نزدیک شده بود. جای آن همه ترس و ناراحتی را امید و خوشحالی گرفت. راننده ماشین سیمرغ، برادر شهبازی بود که با سه چرخ پنچر، با سرعت زیاد به طرف بانه در حرکت بود. گلوله ها در رفتن به طرف او مسابقه گذاشته بودند! این حرکت برادرمان سبب شد تا همه مطمئن شوند، نیروی کمکم از راه خواهد رسید و از این لحظه به بعد حالت تدافعی شان به یک حالت تهاجمی بدل شد. شدت گرفتن تیراندازی ها حکایت از وحشت بیشتر و بیش از اندازه دشمن از حرکات برادران داشت.
تقریبا پس از چهار ساعت درگیری، از دور، آمدن ستون نیروهای کمکی را احساس کردم. با ورود آن ستون به صحنه نبرد، برای چند دقیقه، درگیری بسیار شدیدی در گرفت، اما این ضد انقلاب بود که صحنه نبرد را خالی کرد و گریخت و تیراندازی ها آرام آرام کم شد.
اولین مجروحی که به طرف بانه منتقل شد، من بودم. یک ساعت بعد از من، غلامعلی را که کاملاً هم بی هوش بود، به بیمارستان آوردند.

شهید پیچک پس از اندک معالجه ای به سر پل ذهاب رفت و بر اساس لیاقت و صلاحیت و ایمانی که از خود نشان داده بود، به سمت فرماندهی منطقه سر پل ذهاب منصوب شد. بعد از مدت کوتاهی، شهید بزرگوار، محمد بروجردی که بسیار شیفته ابتکار عمل و تسلط وی بر امور نظامی شده بود، مسئولیت فرماندهی عملیات سپاه غرب را به عهده این معلم جوان پاسدار گذاشت.
روح بلند او و منش بزرگوارانه اش، باعث جذب بسیاری از نیروهای لایق و کار آمد به سپاه غرب شد که با کمک آنان عملیات بزرگی چون کلینه، سید صادق و در دنباله آن، عملیاتی بازی دراز را که شخصاً در طراحی آن نقش اصلی را بر عهده داشت با موفقیت هدایت نمود. در تمامی جلساتی که با ارتش داشت، نظراتش همواره از سوی فرماندهان ارتش مورد قبول و تحسین قرار می گرفت و همین امر باعث همکاری بسیار موثر ارتش با سپاه شده بود.
شهید پیچک، در اوایل سال ۶۰ به فکر انجام عملیاتی گسترده برای آزادسازی بخش وسیعی از ارتفاعات میهن اسلامی، از اشغال رژیم بعثی عراق افتاد و به همراه شهید بزرگوار حاج علی موحد دانش، طی حدود ۵ ماه به شناسایی خطوط دشمن و طراحی این عملیات چرمیان، سر تنان، شیا کوه؛ دیزه کش، بر آفتاب دشت شکمیان، اناره دشت گیلان و مناطق دیگری در دشت گیلان غرب بود.

برادرها، شما امشب به جنگ با صدام می روید، برای اینکه حقی را بر جهان ثابت کنید. حق دفاع از اسلام و سرزمین اسلامی ما که مورد هجوم کفار و بیگانگان واقع شده و شما امشب برای اثبات این حق، راهی تنگه قاسم آباد می شوید. با توکل به خدا و استعانت از آقا ابا عبدالله امان دشمن را ببرید. برادرها با وجود این که برای فتح این ارتفاعات خونهای زیادی داده شده، ولی ما هنوز نتوانسته ایم آنها را از وجود دشمن پاک کنیم. انشاالله در این عملیات با آزادی این ارتفاعات استراتژیک، قلب امام را شاد خواهیم کرد.
به محض اینکه غلامعلی برای سومین بار دعای طلب شهادت را تکرار کرد، به طرفش رفتم و بی مقدمه بغلش کردم و با تمام قدرت در آغوشم فشردم. اشک از چشمانم سرازیر بود. با زحمت خودش را از من جدا کرد و با همان لبخند همیشگی گفت:
چه خبرته برادر، معلوم هست چه شده؟
غلام! هر جا که بری باهات می آیم. باید مرا با خودت ببری، تو را به خدا رویم را زمین نزن. با همان خنده جواب داد: اتفاقاً این دفعه فقط من و حاج علی می رویم. آمدنت تو هیچ لزومی ندارد، باشد برای دفعه بعد، اگر عمری باقی بود.
با بغض گفتم: آخه غلام، الان تو هم مجبور نیستی بری، دیگه به تو ربطی نداره.
اخم هایش رفت توی هم و خنده روی دو لبش خشکید. با دلخوری گفت: نزدیک به ۵ ماهه که من و علی و بر و بچه های دیگر داریم روی طرح این عملیات کار می کنیم، حالا می خواهی به خاطر یک همچین موضوعی کار را نصفه کاره رها کنیم. با استفاده از امکانات بیت المال و به خطر انداختن جان بچه های مردم کار را به اینجا رساندیم، حالا می خواهی چون یک عنوان را که به من امانت داده بودند، از من پس گرفته اند، همه چیز را فراموش کنم. نه برادر من، من از اولش هم یک بسیجی ساده بودم و بس.
در همین زمان، حاج علی با چهره های خندان به سمت ما آمد، با دست قطع شده اش، به حسین که لنگ لنگان خودش را به دنبال او می کشید، اشاره کرد و گفت: غلام، این با پای چلاغش یقه من را گرفته که من هم با شما می آیم. این که همه جا به ما آویزون بوده، بگذار این دفعه هم بیاد، منطقه را هم می شناسد، ضرری ندارد. خونش به پای چلاغ خودش.
لبهای غلامعلی دوباره به خنده باز شد و در حالی که به طرف حسین می رفت، گفت: اگه توانست پا به پای ما بیاد اشکالی ندارد. می توانی برادر من؟ متوجه نشدم حسین به او چه گفت که غلامعلی با صدای بلند خندید و حسین را در آغوش گرفت و از زمین بلند کرد و سر و صدای حسین بلند شد: ای بابا پدرم را در آوردی غلام! این پا دیگه برای ما پا بشو نیست. امشب غلامعلی خیلی عوض شده بود. تا به حال چنین احساسی نسبت به او پیدا نکرده بودم، احساس این که این آخرین باری است که می بینمش، دیوانه ام می کرد. غرق در افکار خود بودم که دستی به شانه ام خورد:
اخوی ما رفتیم اگه ما را ندیدی عینک بزن… فعلا عزت زیاد، حلالمان کن. بار دیگر همدیگر را در آغوش گرفتیم. انگشترم را از انگشت در آوردم، کردمش به انگشت غلامعلی و در یک فرصت مناسب بی هوا دستش را بالا کشیدم و بوسیدم، تا دستش را عقب کشید، بوسه ای هم به پیشانی اش زدم و گفتم: تو را خدا مراقب خودت باش. دستانم را در دستان نرمش فشرد. ناگهان چیزی به خاطرم رسید، عکس کوچکی از امام را که همیشه در جیب پیراهنم داشتم، در آوردم و به غلامعلی دادم. آن را بوسید و به پیشانی اش گذاشت. اشک از چشمانم سرازیر بود، گفتم: تحفه درویش، یادگاری داشته باش.
نمی دانم چرا این کار را کردم، انگار مطمئن بودم که در این رفتن، برگشتی نیست. صدای حاج علی در سنگر پیچید: بجنب غلام، داره دیر می شه صبح شد.

سر انجام در روز ۲۰ آذر ماه سال ۶۰ علی رغم اینکه شهید پیچک دیگر مسئول عملیات منطقه را برعهده نداشت. پس از اعزام نیروها به نقطه رهایی به همراه شهید حاج علی رضا موحد دانش و یکی دو نفر از همرزمانش برای انجام آخرین شناسایی، عازم ارتفاعات «برآفتاب» شد که در آنجا مورد اصابت دو گلوله از ناحیه سینه و گردن قرار گرفته و به شهادت رسید.
پیکر پاک شهید پیچک در عمق خاک عراق و درست زیر دید دشمن قرار گرفت. سرانجام پس از دو روز تلاش مستمر از سوی رزمندگان و شهادت دو تن از دوستانش هنگام تلاش انتقال پیکر او، جسم پاکش به میهن اسلامی بازگردانده شد.

***

دستخط رهبر انقلاب: تجلیل از شهید پیچک

 

شهید غلامعلی پیچک کسی است که مقام معظم رهبری درباره ایشان میفرماید:

درود خدا و فرشتگان و صالحان بر سردار شجاع و صمیمی و فداکار اسلام، غلامعلی پیچک، شهیدی که در دشوار ترین روزها مخلصانه ترین اقدامها را برای پیروزی در نبرد تحمیلی انجام داد. یادش بخیر و روحش شاد.

خاطراه ای از شهید پیچک در روزهای جهاد در کردستان:
محمد علی صمدی:
برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید
وارد روستای بویین سفلی شدیم و طبق قرار، به همراه غلامعلی به طرف میدان رفتیم تا در فرصتی که بچه ها مشغول پاکسازی ده هستند، برای مردم بویین صحبت کنیم. اتفاقا جمعیتی زیادی هم بودند و غلامعلی برایشان از انقلاب و ضد انقلاب و خصوصیات هر یک از این دو مفصلاً صحبت کرد. حرفهای ما تمام شد، ولی بچه ها هنوز کارشان تمام نشده بود. با غلامعلی راه افتادیم تا به طرف بچه ها برویم. در کنار یکی از خانه ها موتور سیکلتی توجهمان را به خود جلب کرد، موتور هوندا 450 آن هم توی این دهکده! از صاحب خانه و خانه های مجاور در مورد موتور پرسیدیم ولی همه اظهار بی اطلاعی کردند و ظاهرا نمی دانستند موتور مال کیست! مردم وقتی می خواستند جواب دهند صدایشان می لرزید از لرزش صدایشان و از تشنج اعصابشان براحتی می توانستم حدس بزنم ضد انقلاب با چه وحشیگری با مردم رفتار می کند.
دست به بدن موتور که زدیم، گرم بود. مشخص بود که مدت زمان زیادی نیست که در آنجا پارک شده، برای همین به جستجویمان بیشتر ادامه دادیم و بالاخره یکی از جوانان ده آهسته و نجوا گونه به ما ندا داد که موتور مال کوموله است و موتور را گذاشته اند و وقتی فهمیدند شما می آیید به کوه فرار کرده اند. با دستگاه سوئیچ موتور را روشن کردم و غلامعلی هم سوار شد تا به دسته های پاکسازی سر بزنیم.
بعد از این که به دسته ها سر زدیم و گفتیم که زودتر جمع شوند تا حرکت کنیم، به غلامعلی پیشنهاد کردم که برای شناسایی بقیه مسیر جهت عملیات های بعدی با موتور بقیه جاده را به طرف مریوان شناسایی کنیم. غلامعلی چون تیربار همراهش آورده بود، آنرا به یکی از بچه ها داد و اسلحه 3- ژ او را گرفت و براه افتادیم.
از ده بیرون آمده و به طرف جاده مریوان پیچیدیم.
بوئین آرام آرام دور می شد و سرعت موتور افزونتر می گشت. غلامعلی قرار بود تپه های سمت چپ جاده را زیر نظر بگیرد و من دشت سمت راست را و در همان حال مراقب تپه ها بود، سرودی هم زیر لب زمزمه می کرد: گلبرگ سرخ لاله ها... در کوچه های شهر ما... بوی شهادت می دهد... بوی شهادت می دهد...
به یک پیچ نسبتاً تند رسیدیم. چون جاده خاکی بود، سعی کردم که سرعت را کم کنم تا زمین نخوریم. هنوز صدای غرش موتور کم نشده بود که در انتهای پیچ در فاصله تقریباً پنجاه متری فرد مسلحی را دیدم که وسط جاده ایستاده بود. لوله اسلحه اش آنچنان رو به ما بود که فکر می کردم اگر شلیک کند گلوله اش درست به چشمانم خواهد خورد. در یک لحظه از ذهنم گذشت که همه چیز تمام شده و هیچ راهی نداریم، اما با آخرین ذرات اراده و امیدی که در وجودم باقی مانده بود، سعی کردم تا حداقل در نحوه کشته شدنم تغییری بدهم. بلافاصله دست ها و پاهایم به شدت به فعالیت افتاد تا موتور را متوقف کند و زبانم هم شروع به داد کشیدن کرد: غلام بزنش... یا الله غلام بزنش. غلام که تا آن لحظه حواسش به تپه ها بود و متوجه قضیه نشده بود، از ترمز شدید و از فریاد هایم قضیه دستگیرش شد.
به سختی توانستم موتور را در 3 متری فرد مسلح متوقف کنم، تازه غلام توانسته بود لوله اسلحه را به طرف او بگیرد. نفری که آنجا ایستاده بود ابتدا فکر کرده بود افراد خودشان هستند که سوار بر موتور می آیند چون موتور مال نیروهای خودشان بود.
حتی همان لحظه ای که ما رو در رویش ایستاده بودیم شک داشت که ما خودی هستیم یا غریبه! خوشبختانه دستش روی ماشه نبود و این بهترین فرصتی بود که می توانستیم به دست بیاوریم. او به زبان کردی با حالت اخطار گونه ای پرسید: شما کی هستید؟ جوابش فقط فریاد من بود که به غلام گفتم: بزن غلام! بزن. چکاند... صدای خشک ماشه همچون پتکی بر اعصابم نشست... زیرا گرچه ماشه چکیده شد، ولی گلوله ای از او بیرون نیامد، آن فرد مسلح که فکر کرده بود مرگش فرا رسیده، با دیدن این منظره که اسلحه غلام شلیک نکرد، بلافاصله قبضه کلاشینکفش را همچون غریقی که در دریایی طوفانی به قطعه تخته ای چنگ می زند، در دستش فشرد. تمام اینها در زمانی کمتر از چند ثانیه گذشته بود. اینک ما بودیم و لوله اسلحه ای آماده ارسال دهها گلوله بسویمان در روبرو!
فقط توانستیم موتور را همان جا بیندازیم و به طرف جوی کنار جاده بدویم؛‌ گلوله ها آنقدر از نزدیک رد می شد و فضا را می شکافت که گویی می خواست گوشمان را کر کند. شاید گلوله ها آنقدر نزدیک بود که حس می کردیم عبورشان را می بینیم. بلافاصله، وقتی توانستم هیکلم را داخل جوی پرت کنم بند مسلسل یوزی را از گردنم باز کردم و مسلسلم را که تا آن موقع نظاره گر معرکه بود وادار کنم رگباری از گلوله را بسوی آن مزدور روانه سازد و وادارش کند به پشت چند درخت تنومندی که در آن سوی جاده قرار داشت، پناه ببرد. نفس راحتی کشیدم و سعی کردم بر اعصابم مسلط شوم. بدن غلام را به دنبال جای گلوله جستجو کردم، اما او فکر می کرد من تیر خوردم، اما بحول قوه خدا هیچ کدام حتی زخمی هم برنداشته بودیم. در آن لحظات بقدری به همدیگر نزدیک شده بودیم که حتی دو برادر هم نسبت به همدیگر آن احساس را ندارند. هر کدام دلمان می خواست خودمان را فدا کنیم تا آن یکی جان سالم بدر ببرد. غلامعلی گفت: من هوا تو دارم، یواش یواش بکش عقب و خودتو به بچه ها برسون.
... من برم؟! نه! هر دو تا مون می مونیم.
هر دو تا مون شهید می شیم.
معلوم نیست.
پس اگه قرار وایستیم، باید به هر قیمتی شده اسیر نشیم.
باشه ولی تصمیم ما اینجا موندن نیست، باید خودمون را به بچه ها برسونیم وگرنه قتل عام می شن.
غلامعلی گیر اسلحه اش را بر طرف کرد و جواب رگبارهای آن مزدور را که از بالای سرمان رد می شد با رگباری کوتاه داد. به او گفتم خشاب را در بیاورد ببیند چند فشنگ دیگر دارد. غلام هم این کار را کرد؛ فقط شش گلوله دیگر باقی بود. خشاب 3-ژ هم اصلاً نداشتیم. قرار شد فقط من با اسلحه یوزی تیراندازی کنم.
در همین حال طرف مقابل ما که پشت درختان پنهان شده بود، با داد و فریاد اسامی رفقایش را صدا می زد. اول فکر کردم که دارد بلوف می زند، اما اینطور نبود، تعداد زیادی از جهات مختلف داشتند با احتیاط به طرف محل درگیری می آمدند و گهگاه بطرف ما تیراندازی می کردند.
غلامعلی رویش را به طرف من گرداند و با نگاهش سوال کرد: چکار کنیم؟ از جایمان نمی توانستیم تکان بخوریم، چرا که لوله مسلسلی که از پشت درختان روبرویمان، در فاصله 15 متری بیرون بود، برایمان پتک مرگ می فرستاد.
یک نارنجک همراهم بود و می توانستیم با استفاده از آن، از شرش خلاص شویم، ولی دلم می خواست که اگر محاصره شدیم حتماً نارنجک داشته باشیم و به همین دلیل از نارنجک استفاده نکردم.
اینجا دیگر موقعیتی بود که به راحتی می توانستم زمان را با تمام وجود حس کنم. ثانیه ها را به راحتی حس می کردم و حتی زمان های کوچکتر از ثانیه را. باید هر چه زودتر راهی می یافتیم. تنها عاملی که در آن شرایط روحیه ام را حفظ می کرد، قیافه خندان غلامعلی بود که سعی می کرد با شوخی هایش من را هم شاد کند.
نفرات ضد انقلاب نزدیک من شدند. بعضی در 100 متری و در برخی دیگر حتی تا 50 متری ما آمده بودند. یک چیز روشن شده بود: ماندن ما در آنجا حتی برای چند ثانیه دیگر باعث می گشت دیگر هرگز نتوانیم از هیچ راهی باز گردیم.
تصمیم آخر را گرفتم. به غلامعلی گفتم: همان شش فشنگش را تک تک به طرف مزدوری که در پشت درخت بود شلیک کند تا من پوشش داشته باشم. به محض اینکه خیز گرفتم و از جوی بیرون پریدم تیراندازی غلامعلی شروع شد. به اندازه شلیک شش تیر فرصت داشتم کاری انجام دهم. به سرعت خودم را به بالای سر موتور رساندم و آن را از زمین بلند کردم. الان درست بین غلامعلی و آن مزدور قرار گرفته بودم و تیر های هر دو طرف از کنارم رد می شد. اما تنها چیزی که در آن موقع اصلاً بفکرش نبودم گلوله بود.
شلیک های غلامعلی را شمردم، و همچنان تلاش می کردم تا موتور را روشن کنم. پنجمین صدای شلیک را با حسرت شنیدم ولی موتور روشن نمی شد، ششمین صدای شلیک هم بلند شد، هنوز موتور روشن نشده بود.
یوزی را کشیدم و همان طور که با موتور ور می رفتم، به طرف درختها هم تیراندازی می کردم. می دانستم که اگر خشابم تمام شود طرف مقابل این فرصت را به ما نمی دهد که آنجا، وسط جاده، خشاب عوض کنم، از طرفی اگر عقب می رفتم و به داخل جوی باز می گشتم به دلیل لو رفتن نقشه مان افراد ضد انقلاب دیگر اجازه نزدیک شدن به موتور را به ما نمی دادند.
شاید طرف مقابل ما متعجب شده بود که چطور در زیر بارش آن همه رگبار گلوله باز هم به موتور چسبیده ام.
اما معجزه اتفاق افتاد، چیزی که اصلاً باورش مشکل بود، موتور روشن شد! روی موتور پریدم و طبق قراری که با غلامعلی داشتیم، آرام آرام موتور را به حرکت در آوردم، غلامعلی مثل برق دوید، به محض اینکه گرمی دستهای غلامعلی را در پشتم احساس کردم، غرش کر کننده موتور کوهستان را فرا گرفت و موتور به شدت از جا کنده شد و بسوی بوئین به حرکت در آمد.
صدای غرش موتور مانع از شنیدن صدای انبوه رگبارهایی که از همه سو بر سرمان می ریخت، نمی شد. در پهلوها و در رو به رویمان، گلوله ها خاک جاده را غربال می کردند. موتور بیچاره بقول غلامعلی، به نیابت از طرف ما چندین گلوله در قسمت های مختلفش نوش جان کرده بود، اما موتور همچنان در حالیکه عقربه سرعت سنجش به انتها چسبیده بود، جاده را طی می کرد و گلوله ها همین طور، هنوز ما را فراموش نکرده بودند.
موتور هنوز از نفس نیفتاده بود و داشت با آخرین سرعت راکبینش را از معرکه دور می ساخت، گویی حتی موتور هم اصلاً دلش نمی خواست به چنگ آنها بیفتد.
برگشتم و گفتم: غلام خدا را شکر و غلام جوابی نداد. گر چه صورتش را نمی دیدم اما می دانستم که دارد اشک می ریزد، زیرا خودم هم داشتم از شدت هیجان آرام می گریستم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۳ ، ۲۲:۳۵
دکتر علی قدسی

رزمنده مخلص وخستگی ناپذیر :  مهندس حسن کسایی ازمرند

به قلم :  سردار محمدرضا محمدزاده فرمانده تیپ ذوالفقار در دوران دفاع مقدس

 

نام شهید مهندس حسن کسایی را در دوران انقلاب بسیار شنیده بودم، زحمات و خدمات بی شائبه ایشان در رسیدگی به محرومین روستاهای دور افتاده ی اطراف مرند زبان زد عام وخاص بود، با اکیبهای عاشق انقلاب خدمات زیادی را برایر وستائیان مناطق محروم انجام داد که از جمله خدمات آنها :

حمام های عمومی بهداشتی ، لوله کشی آب آ شامیدنی وهموار نمودن جاده برای روستائیان بود ایشان در تمام زمینه ها حتی در حیطه ی علم از هیچ کوششی فرو گذار نبود و تحصیلات دانشگاهی خود را با موفقیت به اتمام رسانید و با نمره های بسیار عالی از دانشگاه فارغ التحصیل شد که این در مقابل شاهکارهای ایشان در طول جنگ سرابی بیش نیست، به یک جمله تمام خوبی ها در وجود ایشان تبلور یافته بود گویی خوبی هستی خود را از وجود ایشان به عاریت گرفته بود، تمام این خوبیها درحد شنیدن از دیگران بود، به قول یک ضرب المثل که می گوید : شنیدن کی بود مانند دیدن ، دیدن یک صحنه از فداکاری های ایشان در طی جنگ می تواند تاثیرگذاری این شنیدارها را بیش ترکند. لشکر عاشورا مشغول آماده سازی مقدمات عملیات بزرگ  پاسگاه  زید بود تیپ ذوالفقار ازاین ماموریت بزرگ مستثنی نبود، همه رزمندگان در خط مقدم جهت آماده سازی سنگرها برای آتش بارهای شب عملیات مشغول کار بودند، سلاح های سنگین ونیمه سنگین برای شب حمله، به سنگرهای بزرگ وزیادی احتیاج دارد،هرقبضه خمپاره به اندازه 120 میلی متری به یک سنگر قبضه به قطر 15/2 متری و ارتفاع  180 سانتی متری وزیرسازی لایه به لایه با گونی والواربرای ثابت ماندن قبضه در هنگام تیراندازی جز واجبات سنگر آتش بارها است در کنار آن یک سنگر مهمات زیرزمینی سرپوشیده که با یک کانال به سنگر قبضه وصل شود، به همچنین به یک سنگر گروهی که 4 الی 6نفرازخدمه ی قبضه بتواند در آن استراحت کند از ضررویات یک سنگر عملیاتی است ،این کار سنگین در فصل تابستان وگرمای 45 درجه بالای صفر خوزستان ایمان 72 تن کربلا را می خواهد که بتواند دوام بیاورد. روزها می گذشت می شد روزشماری عملیات را از چهره وفعالیت رزمندگان فهمید همه بچه ها  مشغول آماده سازی سنگرها بودند، من هم جهت بازدید سنگرها واحوالپرسی از بچه ها سنگر به سنگر می گشتم تا به سنگر آخر برسم نزدیک ظهر شد بچه ها کار را رها کرده وبه داخل سنگرها جهت ادای نماز وصرف ناهار پناه برده بودم از دور دیدم که یک نفر روی سرش چفیه انداخته وبه تنهایی گونی های پر خاک را روی هم می چیند تا سنگر قبضه را به اتمام برساند با خودم گفتم بهتر است جلوتر بروم وکمکش کنم کمی جلوتر رفتم وگفتم رزمنده خدا قوت، شما گرمتان نیست؟ خندید وگفت: چرا؟ من هم می خواستم یواش یواش پیش بچه ها بروم  بعد تمام شدن کار دستش را گرفتم و وارد سنگر شدیم وبا بچه ها احوالپرسی کردم ایشان رو به بچه ها کردو گفت : بچه ها مهمان داریم چیزی برای پذیرایی هست ؟ یکی از بچه ها گفت : آقای کسایی فقط آن دوغی که شما ساعتی پیش درست کردین غیر آن چیزی نداریم با حیرت پرسیدم کدام کسایی؟ بچه ها با سکوت ونگاه تبسم آمیزشان انگاری به من گفتند که ایشان حسن کسایی است ولی من به این سکوت اکتفا نکردم ودوباره پرسیدم حسن کسایی را می گویین؟ یکی از بچه ها گفت: چطور ایشان را نمی شناسید؟ " بلی ایشان همشهری شماست" از خوشحالی شوکه شد واز او سوال کردم چطوری از جهاد سازندگی به شما اجازه اعزام با بسیج را دادند؟ گفت : همانطو ری که بچه های زیر 16سال به بسیج کلک می زنند واعزام می شوند از این جمله اش فهمیدم که دزدکی با بسیج اعزام شده وموقع ثبت نام نگفته که از کادر جهادسازندگی است ازایشان خواستم که وسایل شخصی اش راجمع کند تا با  هم به قرارگاه تیپ برویم واز آنجا کارهای مهم وبزرگتری را پیگیری کنیم ایشان هم اعتراضی نکردو گفت : من در اختیار فرماندهی هستم هر کجا که شما لازم بدانید من در آنجا خواهم مانداما هم سنگرانش که به وی علاقه پیدا کرده بودند با رفتن وی مخالفت کرده وتقاضا داشتند که در کنار آنها بماند بچه ها می گفتند تنها کسی که از ما بزرگ است وبا صحبتهایش به ماروحیه ودلگرمی می دهد ایشان است با این گفته آنها تسلیم تقاضای رزمندگان شدم بعداز پایا ن یافتن آماده سازی خط وی را به قرارگاه آوردم اولین کارش را با آوردن لودر وبولدوزر از جهاد سازندگی آذربایجان به اردوگاه لشکر وبا احداث خاکریز دور اردوگاه لشکر عاشورا وتیپ ذوالفقار شروع کرد چند روزی نگذشت که از جهادسازندگی آذربایجان آمدند وتقاضا کردند که به ایشان تسویه حساب بدهند تا دوباره به جهادسازندگی برگردد می دانستم اگر بدانند ایشان با بسیج به جبهه آمده نخواهند گذاشت که در این جا بماند همانطور هم شده رزمندگان تیپ ذوالفقار با چشمان اشکبار اورا بدرقه کردند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۹:۳۲
دکتر علی قدسی

ستارگان درخشان اطلاعات و شناسایی سرداران شهید سید ناصر سید نور و عبدالمحمد سالمی کسانی هستند که در دوران دفاع مقدس کربلای امام حسین (ع) را در عراق زیارت کردند.

خدایا خالصانه ترین سلام ما را به حضرت فاطمه الزهرا علیها السلام برسان. سلام بر بزرگ بانوی اسلام. سلام بر فاتحان فتح المبین . مادر عزیز با دلی شکسته به پیشگاه تو روی می آورم و به تو توسل می‌جویم. تو را به سر بریده امام حسین(ع) و به مشقت‌های زینب علیهم‌‌السلام قسمت می‌دهم که در پیشگاه خداوند ما را شفاعت کنی. مادر عزیز، دیروز ما چون تندبادی از میان ما گذشت و امروز در مزارش به عزا نشسته‌ایم.
این جملات سراسر شور و اشتیاق نگاشته‌های سردار عرب تباریست که شجاعت‌ها و درایت‌هایش مثال زدنی و شورانگیز است. به سال ۱۳۴۰ هجری شمسی در خانواده‌ای از سلسله سادات که به سخاوت و بزرگواری شهره بودند، نوگلی شگفت و روستای فنیخی دهکده ای کوچک از توابع شهر بستان شاهد تولد کودکی بود که سردار دلاور شد. در سرزمین سربلند خوزستان دلاوری سرافراز اما گمنام نامش را ناصر نهادند.

"سید ناصر سید نور" دوران پاک کودکی را در میان عشایر غیور عرب و در زادگاهش گذراند و در دامان خانواده‌ای عاشق اهل بیت رشد یافت او برای آموختن علم و ادامه تحصیل راهی اهواز شد و ضمن تحصیل جهت امرار معاش تابستان‌ها به کار می‌پرداخت تا یار و یاور خانواده باشد. زندگی در فضای آلوده دوران ستم شاهی اورا بر آن داشت تا به عنوان عضوی از جامعه به درد آمده ایران تکلیف انسانی و دینی خود را با حضور در فعالیت‌های سیاسی و مذهبی به انجام برساند. با حضور پررنگ در فعالیت‌های سیاسی مسجد جزایری اهواز و راهی شدن به اقصی نقاط کشور و دلجویی از ساکنین مناطق محروم کشور در قالب کمیته‌های متشکل از جوانان پاک باخته این مرز و بوم به انجام این مهم نایل شد. در سال ۱۳۵۸ به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران درآمد و به محض زبان کشیدن آتش تهاجم یعنی همچون دیگر برادرانش در مرزهای خوزستان به دفاع از کیان اسلام پرداخت و به اتفاق برادرش سید فرج سید نور در شبیخون‌ها و عملیات‌های مختلفی شرکت کرد.



سید ناصر سید نور در گلواژه‌های خود بال گشودن برادرش را چنین نگاشته و توصیف کرده است:


آن گاه که در خون خود غلطیدی و صدای ناله‌ات در بیابان خشک درهم پیچید و آنگاه که فرشتگان تو را در آغوش گرفتند و از تو استقبال کردند و تو را از انسان‌های غرق در ظلمت و گمراهی نجات دادند من در گوشه‌ای حسرت زیبایی و عروج تو را می‌خورم.



هنگامی که روح پرفتوحت اوج گرفت و از چشمان کم سویم محو شدی و برگرفتاری خویش گریستم و آنگاه که به خود آمدم خود را در منجلاب تباهی یافتم دست‌هایم را به سوی کسی که تو را خواند دراز کردم و از او درخواست نجات خود را خواستم. امید است به حق دوستیمان پذیرا باشیم. سردار شهید سید ناصر سید نور در عملیات‌های مختلف جانبازی‌ها کرده‌ام اوج درخشش او در شناسایی و کسب سری ترین اطلاعات دشمن بعثی بود او به قرارگاه پر رمز و راز "نصرت" پیوسته بود.



قرارگاهی که عشایر عرب و بختیاری به بچه های مسجد خوزستان اصلی ترین عناصر تشکیل دهنده آن بودند.و فرماندهی اش را سرداران پرآوازه اسلام سرلشکر شهید حاج علی هاشمی و سردار شهید حمید رمضانی بر عهده داشتند سردار شهید سید ناصر سید نور در خلال عملیات والفجر مقدماتی و ضرورت انجام شناسایی برون مرزی به همراه سردار دیگر از دلاوران عرب خوزستانی شهید عبدالمحمد سالمی یار دیرین باوفایش به خاک دشمن نفوذ و هجرت دیگری را آغاز نمود و به مصداق ( انما المومنون الذین اجرو و جاهدو باموالهم و انفسهم) عمل نمود وی از بدو جان خود دریغ نمی ورزید و در میان شدیدترن تدابیر امنیتی دشمن بعثی و در اوج جنگ به شهرهای مختلف عراق از جمله بصره بغداد العماره سامرا نجف کاظمین کوت ناصریه دیوانیه کربلا و سایر شهرهای عراق جهت شناسایی وضعیت دشمن عزیمت نمود و موفق به زیارت عتبات عالیات از جمله حرم مطهر امام علی(ع)، امام حسین(ع)، حضرت ابوالفضل(ع)، امام موسی کاظم(ع)، امام جواد(ع)، امام هادی(ع)، امام حسن عسگری(ع) و مقام غیبت امام زمان(عج) شد. گزارش‌ها و اطلاعات دقیق شهیدان سید ناصر سید نور و عبدالمحمد سالمی مبنای بسیاری از تصمیم گیری‌ها و طراحی عملیات های مختلف گردید گزارش هایی که برای بدست آوردنش باید جان را در طبقه اخلاص می گذاشت.



قسمتی از گزارشات شهید سید ناصر سید نور را که در مهر ماه سال ۱۳۶۲ نگاشته شده است مرور می‌شود:




....


روز جمعه بعد از ظهر ۱۵ مهر ۱۳۶۲ پس از تهیه برگه عبور به وسیله یکی از دوستان از عماره به مقصد بغداد و زیارت عتبات مقدسه با یک ماشین تاکسی به همراه یک سرباز به نام ستار حرکت کردیم در ابتدای حرکت ستار به حضرت امام خمینی ناسزا گفت ساعت۸ به اولین دژبانی رسیدیم ماشین‌های زیادی جهت بازرسی توقف کرده بودند.



ابتدا قبر شش گوشه امام حسین(ع) و سپس قبر حبیب ابن مظاهر و سپس اصحاب امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) و محل قتلگاه امام حسین(ع) را زیارت کردیم. ساعت ۳ به منزل یکی از دوستان رسیدیم در آن جا صاحب خانه که یکی از فرزندانش به خاطر مخالفت با رژیم بعث در زندان به سر می برد پس از این که اطمینان حاصل کرد که من از آنها هستم شروع به صحبت کردند درباره مظلومیت مردم و جور و جفای رژیم صدام نمود و در حالی که گریه می‌کرد از وضعیت ناگوار آیت الله خویی و سید یوسف حکیم گفت .



و از منطقه حی الحریه به طرف گاراژ رفتیم و از آنجا به طرف شهر حرکت کردیم بین راه نجف نسبت به کربلا مذهبی تر بود و گوشه و کنار خیابان های اطراف صحن صدای روضه خوانی به گوش می رسید. به درون صحن رفتیم، نیروهای امنیتی علنا درون صحن گشت می زدند . آن ها اتاق بزرگ و مخصوصی در ضلع شمالی صحن داشتند . پیرمردی در گوشه حرم با صدای بسیار محزون و سوزناکی ناله می کرد و مردم با ترس زیاد به طواف ضریح مشغول بودند و همصدا با پیرمرد ناله می کردند. پس از نماز به طرف ضلع شرقی حرم رفتیم.



یک نفر داشت تابلویی را نصب می کرد که از مجاهدت های صدام و علاقه او به ترمیم عتبات، چیزهایی را روی تابلو داشت . در همان حال دیدیم که جنازه ای را که در جبهه کشته شده بود به داخل حرم آوردند. جنازه به وسیله ۳ سرباز و ۲ نفر دیگر که لباس شخصی داشتند حمل می شد ان ها بعد از طواف جنازه فاتحه خواندند جمعیت داخل حرم هیچ توجهی به جنازه نداشتند .




ساعتی از شب به عماره رسیدیم ۱۸ مهر ۱۳۶۲ به بازار عماره رفتیم تا عکس بگیریم و مجله بخریم و سر و صورتمان را اصلاح کنیم نقطه به نقطه بازار نیروهای دژبان به محض اینکه به کسی مشکوک می شدند از او کارت یا برگه دیگری درخواست می کردند در این جا هیچکس بدون برگه مرخصی یا کارت دانش آموزی جرات به بازار رفتن را ندارد. اگر کسی را دستگیر کردند خواهش و تمنا هیچ تاثیری در مامورین ندارد.



نکته فابل ذکر این است که رفت و آمد در تمام شهرهای استان بصره ، عادی بود و هیچ آثاری از خرابی که نشان بدهد توپخانه ایران آنجاها را زده باشد وجود نداشت. فقط کنار یک مسجدی در ابتدای شهر زبیر تخریب شده بود . پیرمردی که داخل خانه بود ۱۸سال در شرکت نفت ایران کار کرده بود و به زبان فارسی آشنایی داشت . او در مورد قنات (کانال ) زبیر گفت که دیروز یک کشتی جهت آزمایش وارد قنات شده است .



در تاریخ ۲۹ مهر ۱۳۶۲ در بازار عماره و اطراف شهر عماره بودیم در تاریخ۳۰ مهر ماه ۱۳۶۲ هنوز هم در عماره بودیم، بعد از ظهر ساعت ۴:۱۰ به وقت عراق صدای چند انفجار شدید شنیده شد که تمامی مردم سراسیمه به بیرون آمدند تا وضعیت را ببینند . آن‌ها وقتی فهمیدند که این موشک‌ها به طرف ایران پرتاب شدند بسیار نگران شدند اکثر مردم را دیدیم که دعا می کردند که موشک ها به کسی آسیبی نرسانند.




در تاریخ یک آبان ماه ۱۳۶۲ صبح در عماره بودیم بعد از ظهر جهت شناسایی مجدد منطقه کساره به آنجا رفتیم در تاریخ ۲ آبان ماه ۱۳۶۲ هنوز در عماره به سر می بردیم سرباز... در پادگان رشید بغداد خدمت می کند ایشان به نقل از یکی از سربازان فراری می گفت در منطقه انجمی جنوب بصره ،کنار جاده...، در یک ساختمان زیر زمینی ، یک پایگاه موشکی (ساخت چین) وجود دارد که برای سرنگون کردن اهداف دریایی به کار می رود این موشک ها به وسیله ماشین مخصوصی جهت شلیک به منطقه فاو و کنار مخازن نفت منتقل می شود.



.....


از بغداد به طرف عزیزیه حرکت کردیم در بین راه شرکت‌های متعدد به چشم می‌خورد در نزدیکی عزیزیه چند دکل رادیو تلویزیون دیدیم همچنین در بین راه چند کامیون ایفا که از عماره به طرف منطقه عملیاتی والفجر ۸ حرکت می‌کردند ۸ دستگاه کاتیوشا که از بغداد به طرف عماره رفتند مشاهده شد در تمامی طول این مسیرها پایگاه‌های ضد هوایی دیده می‌شد و بعد از شهر عزیزیه چون شب شده بود و در بین راه چیزی دیده نمی‌شد در شهر الکویت شام خوردیم ساعت ۹:۳۰ شب به شهر العماره رسیدیم الحمدلله از تمامی پست‌های انتظامی بدون مشکل گذشتیم و پس از خواندن نماز با برادر همراه در مورد وضعیت کار و طرح‌های شناسایی آینده و لزوم رعایت بیشتر مسائل امنیتی صحبت کردیم در حالی که قصد داشتیم بخوابیم به طور معجزه آسا و عجیبی برادر سالمی پیشنهاد کرد همین الان به طرف هور حرکت کنیم ساعت ۱۲ به طرف هور حرکت کردیم و در نزدیک باغ یکی از دوستان کنار عده‌ای از دوستان خوابیدیم فردا صبح مطلع شدیم که نیروهای بعثی قسمت تا قسمت شهر العماره را بازرسی کردند و ۱۵۰ نفر از سربازان فراری را دستگیر کرده‌اند.



حکایت‌ها و رشادت‌ها و جانبازی‌های این سرداران گمنام خوزستان همچنان باقی است. سردار سید ناصر سید نور این ستاره درخشان اطلاعات و شناسایی در عملیات خیبر در جریان جنگ تن به تن و حمله به تیربارچی دشمن که رزمندگان اسلام را با تیربار ضدهوایی به رگبار بسته بود از ناحیه سر و پا مورد اصابت گلوله قرار گرفت که پس از ۱۰ روز در تاریخ ۱۲ اسفندماه ۱۳۶۲ به برادر و دوستان شهیدش پیوست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۳ ، ۲۲:۵۳
دکتر علی قدسی

همسر شهید سیدعلی اندرزگو میگوید:

چند ماه قبل از شهادتش در خانه نشسته بودیم. سید علی یک ذغال گداخته را از روی قلیان برداشت و کف دستش گرفت. من شگفت زده پرسیدم سید دستت نمی سوزد؟ سید لبخندی زد و گفت: «این که هیچ، بدن من به آتش جهنم هم حرام است. بعد سید علی گفت بزودی پهلوی می رود و انقلاب پیروز خواهد شد. دو سال بعد از پیروزی شخصی رئیس جمهور خواهد شد که نامش «سید علی» است. از آنروز به بعد منتظر ظهور حضرت ولی عصر عج باشید.» بعد گفت دینداری در آن دوران مثل نگه داشتن این ذغال گداخته در دست است. همسر شهید گفت من پرسیدم: سیدعلی! منظورتان این است که خودتان رئیس جمهور می شوید؟ سید پاسخ داد خیر، من آن روز نیستم.

بعد ذغال را آرام برگرداند و روی قلیان گذاشت… همسر شهید گفت: دست از سیدعلی نکشید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۳ ، ۲۱:۱۲
دکتر علی قدسی
یادداشتی در ستایش شاعرانگی «پروانه نجاتی »

 رضا اسماعیلی
با من بیا به فرصت یک چشم هم زدن
در کوچه‌های باور مردم قدم زدن
گرم است جای پای شهیدان به روی خاک
باید سری به کوچه پر پیچ و خم زدن ...
این نوشتار را با خاطره‌ای از بانوی شعر شهدا ( خانواده شهداء ) خانم پروانه نجاتی آغاز می‌کنم .
چند سال پیش بود که به عنوان داور جشنواره کتاب سال دفاع مقدس توفیق خدمت داشتم، وقتی نوبت به داوری مجموعه شعر «داغ و دغدغه »سروده خانم نجاتی رسید، بعد از بررسی شعرهای کتاب، اکثر داوران در انتخاب و معرفی این مجموعه شعر به عنوان اثر برگزیده بخش شعر جشنواره متفق القول بودند .
و اما این که به چه علت مجموعه شعر فوق مورد توجه داوران قرار گرفته بود، در نگاه اول هویت و تشخص شعرهای فراهم آمده در این مجموعه بود. به این معنا که خواننده به راحتی در آیینه بی غبار شعرهای این مجموعه سیمای زلال و پاک  بانویی شاعر را می‌دید که از زبان مادر شهید، همسر شهید و خواهر شهید به واگویه داغ و دغدغه‌های مقدس انسانی نشسته است .
لطافت و عاطفه  زنانه و مادرانه مولفه‌ شاخص اکثر شعرهای فراهم آمده در این دفتر نورانی ست. البته جنس این داغ و دغدغه از جنس آه و ناله و رنجموره‌های یک زن مستاصل و افسرده نیست که در نهایت به ایستایی و رکود ختم می‌شود، بلکه این «داغ و دغدغه »بر آمده از ایمانی روشن و امیدی درخشان است که بشارت نصر و پیروزی را با خود به همراه دارد  .
نجاتی بر بلندای قامت شعر، رسالتی زینب‌گونه را به دوش می‌کشد و همچون پیامبر کربلا «داغ و دغدغه »را با لهجه زیبایی ترجمه می‌کند. او هرگز به دنبال این نیست که با شعر خود خواننده را به تاثرات عاطفی مبتلا کند و صرفا با تحریک احساسات او را به سوگ عزیزانش بنشاند و دریغاگوی شهیدان سربلند باشد. او به دنبال در اندیشه فرو بردن مخاطبی ست که گرد و غبار غفلت بر آیینه فطرتش نشسته است و در برزخ «از کجا آمده‌ام، آمدنم بهر چه بود ؟! »دست و پا می‌زند و جوابی نمی‌یابد .
شاعر در تکاپویی عاشقانه - هر چند از داغ و دغدغه می‌گوید – پا در راه می‌نهد  و امیدوار به رفتن و رسیدن می‌اندیشد :
در من کسی ست عاشق و شیدا و بی قرار
تا این گدازه هست، شکیبا نمی‌شوم
نجاتی رسالت خود را باز آفرینی هنرمندانه حماسه‌هایی می‌داند که عاشورا مردان راست قامت با جوهر خون بر سینه زمان حک کردند و امروز در هیاهوی روزمره گی و روزمرگی – بر طاقچه عادت – به فراموشی سپرده می‌شود :
امروزهای ما همه آکنده از تو باد
مدیون صبر تو، تو که فردا نداشتی
شاعر در بعضی از غزل‌های خود، نقبی نیز به اجتماع و مناسبات غلط اجتماعی می‌زند و از نا هنجاری ‌ها و دردهایی می‌گوید که چون خوره بر جان انسان معاصر افتاده و او را از اصالت‌های انسانی و توحیدی تهی می‌کند :
زمین ز بتکده ‌ها پر شده ست، ابراهیم
دوباره دور تفاخر شده ست، ابراهیم
دمیده بر ریه شهر دود تلخ ریا
و روزگار تظاهر شده ست، ابراهیم ...
نجاتی شاعری رسالت مدار، درد آشنا و  آرمان گراست. البته آرمان گرایی او ریشه در واقع بینی دارد و صرفا بر اساس ذهنیات دور از واقعیت نیست. هدف شاعر از بیان درد‌ها و دغدغه ‌ها، گرفتن پز انقلابی گری نیست ، بلکه بیشتر با هدف اصلاح گری و ساماندهی وضع موجود برای فتح قله موعود است :
بعد از آن‌ها که سربدار شدند
چه کسانی طلایه دار شدند ؟
ما به مردان جبهه مدیونیم
وارث یک قبیله مجنونیم
باید از خواب ناز بر خیزیم
با سیاهی دوباره بستیزیم
این بهار شکفته ایمان
یادگاری ست مانده از یاران
بر من و توست پاس شان داریم
دست از اختلاف بر داریم ...
جان کلام آن که «پروانه نجاتی »شاعری از نسل «داغ و دغدغه »است. دغدغه‌هایی زلال، مقدس و انسانی. مجموعه شعر «داغ و دغدغه »نیز از این منظر قابل تامل است که در بر دارنده تألمات مسئولانه یک بانوی شاعر مسلمان در قبال جامعه و جهان است، جامعه‌ای که به هر علت به سمت و سوی استحاله‌ای فرهنگی پیش می‌رود و شاعر با نگرانی شاهد این استحاله است و همچون شمع می‌سوزد و گدازه‌های دلش را شعر می‌کند. چنان که خود می‌گوید: «... خاکستر زنی که گر می‌گیرد و شعر می‌جوشد. بغض می‌کند و شعر می‌خواند و حس می‌کند اگر نسراید مدیون است. »
در خاتمه این نوشتار، برای این بانوی شاعر که خود را «شاعر شهیدان و تا همیشه مدیون سرخ جامگان تاریخ انقلاب اسلامی»می‌داند، آرزوی سربلندی و سلامتی می‌کنم، و با زمزمه غزل زیبای دیگری از او که تقدیم به شهیدان و حماسه آفرینان هشت فصل عشق شده است، این نوشتار کوتاه را به پایان می‌برم :
هنوزازجبهه می‌آید نسیم آشنای تو
خیال انگیزو رویایی،عروج تاخدای تو
خیال کوچه ‌ها مان پرشد ازعطرنفسهایت
چه اشک افشانی‌ای دارم، من‌ امشب درهوای تو
توبرسجاده ی خونین نمازعاشقی خواندی
کجا بود ‌ای برادر ! کعبه ی تو،کربلای تو
من آن شب دیدم ازاعماق رویاهای شیرینم
سواری نورمی پاشید روی زخم‌های تو
ازامشب چشمهای خسته را از راه می‌گیرم
که روی کوچه جاری نیست دیگرجای پای تو
به این تابوت ‌ها تا چشم‌ها را می‌سپارم من
دلم درخود فرو می‌ریزد ‌ای خواهر فدای تو !
پس ازچشم انتظاری ‌ها به اشک خویش می شویم
پلاکی،جامه ای،یا استخوانی را به جای تو !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۷
دکتر علی قدسی

مجتبی متولد سال 1350 بود و در کاشان متولد شد. انقلاب که پیروز شد 7 سال بیشتر نداشت. اما از کودکی با مکتب امام آشنا بود. در دارالمومنین کاشان، اهل خانه و برادرهای ایشان دستی در مبارزه داشتند. جنگ که شروع شد تازه او کلاس اول یا دوم دبستان بود. اما می‌دید برادرهای بزرگتر به جبهه می‌روند و برمی‌گردند. تا اینکه اواخر سال 59 دید خونه شلوغ شد و کوچه رو چراغانی کردند و تابوتی گلگون وارد منزل شد.

 

 

اون پیکر مطهر داداش حمید بود که 16 سال بیشتر نداشت و به غافله شهدا پیوسته بود. اواخر سال 62 در حالی که هنوز 12 سالش تمام نشده بود که با اصرار زیاد، همراه برادر بزرگش حاج حسین که اون موقع فرمانده سپاه کردستان بود پایش به جبهه باز شد. روزها یکی یکی سپری شد و مجتبی سر از گردان تخریب لشگر 8 نجف درآورد. در عملیات والفجر8 و در دریاچه نمک مردانه جنگید و مجروح شد و در تعقیب و گریز دشمن او و دیگر مجروحین در منطقه درگیری جاماندند و با یورش مجدد رزمندگان و باز پس گیری منطقه دریاچه نمک از دشمن، مجتبی و سایر مجروحین از منطقه تخلیه شدند.

سال 65 در حالی آغاز شد که مجتبای 15 ساله دردی در تن داشت و دردی در جان، مجبور بود به خاطر جراحت عمیق صورتش پشت جبهه بماند و از طرفی دلش برای حضور توی جبهه پر میزد.

عملیات کربلای 5 شروع شد و همه مردان خانواده دقیقی جبهه بودند و با شهادت مجید یک بار دیگر همه به کاشان برگشتند. مجید تخریبچی لشگر نجف بود و در شلمچه به شهادت رسید و پیکر دانشجوی شهید مجید دقیقی در گلزار شهدای دارالسلام کاشان آرام گرفت.

 

فروردین 66/ سمت راست شهید مجتبی دقیقی

 

مراسم شب هفت مجید رو در کاشان برگزار کردند و برادران دقیقی باز راهی جبهه شدند و  مجتبی هم خودش رو به جبهه رساند و این بار لشگر سیدالشهداء(ع) را انتخاب کرد. برادرش حاج حسین فرمانده ستاد لشگر بود و پارتی مجتبی شد. او هنوز از لشگر نجف تسویه نکرده بود که به جمع رزمندگان تخریب لشگر ده سیدالشهداء(ع) وارد شد.

چند روز به عید مانده بود که شهید حاج ناصر اربابیان که اون موقع معاون گردان تخریب بود  یک رزمنده را به جمع گردان معرفی کرد. در نگاه اول چهره اش خیلی دلنشین بود. او گفت من قبلا هم تخریب بودم. او به ما نگفت داغدار غم برادر شهیدش است. هر چه دیدیم لبخند زیبا و ادب مثال زدنی مجتبی بود.

قبل از عید بچه ها به مرخصی اومدند و مجتبی به همراه تعدادی از بچه های تخریب به منطقه شلمچه برای شناسایی عملیات اعزام شدند. شهید سید محمد زینال الحسینی فرمانده تخریب لشگر ده سیدالشهداء(ع) می‌دونست خانواده دقیقی دو تا شهید داده. به خاطر این موضوع به بچه ها سفارش کرد که خیلی مواظب مجتبی باشند. بچه ها برای شناسایی یک شب در میون جلو می‌رفتند. منطقه عملیاتی غرب کانال ماهی خیلی محدود بود. فاصله خاکریز ما با دشمن 150 متر بیشتر نبود و مدام توی خط آتش می‌ریختند. دشمن چون نگران بود که رزمنده ها عملیات کنند مقابل خط خودش رو مین پاشیده بود. یعنی نقطه‌ای نبود که مین روی زمین نباشه و چون فاصله خط نزدیک بود ترددها را به شدت زیر نظر داشت. بچه ها برای شناسایی که می‌رفتند با خطر رفتن روی مین مواجه بودند و هم ممکن بود تیر و ترکش بخورن. چون خط آروم نبود.

با این وجود بعضی از تیم های شناسایی از خاکریز دشمن عبور می‌کردند و به پشت دشمن برای شناسایی می‌رفتند. هر شب که بچه‌ها مهیای رفتن می‌شدند، مجتبی التماس عالم رو می‌کرد که من هم همراه تیم های شناسایی راهی شوم. اما فرمانده‌هان اجازه نمی‌دادند. کار مجتبی شده بود تنظیم گزارش تیم‌های شناسایی. چون باید هر شب گزارش تیم‌های شناسایی ثبت می‌شد و برای فرماندهی لشگر ارسال می‌شد.

 

فروردین 66-مقر شهیدپوررازقی/ از چپ ایستاده: شهید مجتبی دقیقی-شهیدحمید محمدی/نشسته از سمت چپ: شهید حمیدرضا دادو

 

13 روز از فروردین 66 گذشته بود. به خاطر فرا رسیدن ماه شعبان و ایام ولادت امام حسین(ع)، حضرت عباس(ع) و امام سجاد(ع) بچه‌های توی خط مقدم مجلس شادی برگزار می‌کردند. از پشت جبهه هم شیرینی و شربت رسیده بود و بچه ها خوش بودند.

دستور رسید که تیم های شناسایی با دقت بیشتر کار کنند. چون دشمن روی منطقه حساس شده. شب که بچه های تخریب جلو می‌رفتند مواظب بودند خاک رو زیاد جابجا نکند. تا اونجا که امکان داشت بدون اینکه دشمن متوجه شود بعضی از مین‌های سر راه رو خنثی می‌کردند. بچه‌ها شب‌های آخر مسیر عبور را با سیم موشک مالیوتکا نشانه گذاری کردند. چون امکان پهن کردن نوار معبر وجود نداشت.

محور لشگر سیدالشهداء(ع) خیلی محدود بود و در این محدود چند صد متری باید چند گردان وارد عمل می‌شدند. فاصله بعضی از معابر ما حتی به صد متر نمی‌رسید.

روز 17 فروردین 66 بود که بچه ها تخریب به گردان‌ها برای باز کردن معابر در میادین مین مامور شدند. این بار هم  مجتبی هر چه التماس کرد نگذاشتند با بچه ها وارد میدون مین بشه. مجتبی کاملا به منطقه توجیه بود و راه کارها و معابر و حتی آرایش موانع و میدون مین دشمن رو دقیق می‌شناخت و توقع داشت که از او استفاده کنند. اما دستور بود و باید اجرا می‌کرد. بچه ها رفتند و مجتبی در سنگر تخریب که در کنار قرارگاه تاکتیکی لشگر بود در انتظار نشست. مجتبی اون شب دائم ذکر می‌گفت و برای سلامتی و موفقیت بچه ها دعا می‌کرد. ساعت حدود یک یا دو نیمه شب بود که عملیات با رمز یا صاحب الزمان(ع) شروع شد. سمت راست ما لشگر 25 کربلا و سمت چپ ما لشگر19 فجر عملیات می‌کرد. چون محدوده عملیات گسترده نبود، معابر یگانها به هم نزدیک بود و حجم بالایی از نفرات و امکانات باید از معابر عبور می‌کرد. با شروع عملیات همه معابر باز شد اما گذشتن از آن و رسیدن به خاکریز دشمن به کندی صورت می‌گرفت و دشمن هم از جهت آتش رو منطقه برتری داشت. مدام تیر بارهای سنگین و سبک دشمن روی معابر کار می‌کرد و تلفات می‌گرفت. به علت شلوغی منطقه و عملیات چند لشگر قدرتمند، یک مقدار ناهماهنگی به چشم می‌خورد.

به دلیل  فشار دشمن روی یکی از معبرهای ما که به نام فاطمه زهرا(س) نام گذاری شده بود قرار شد گردان زهیر(ع) وارد عملیات بشه و این بار چون همه بچه‌ها درگیر عملیات بودند، مجتبی جلو دوید و گفت من راه رو بلدم و گردان رو از معبر عبور می‌دهم. اینجا دیگه دست فرمانده‌ها بسته شد و مجتبی هم سر از پا نمی‌شناخت. تا گردان به منطقه وارد بشه وقت بود. مجتبی خودش رو به برادرش حاج حسین که فرمانده ستاد لشگر بود و در قرارگاه تاکتیکی عملیات رو هدایت می‌کرد رسوند.

نقشه هوایی عملیات کربلای 8

 

حاج حسن دقیقی از اون شب می گفت:

مجتبی پیش من اومد. مجتبی خیلی بچه با حیا و مودبی بود. به من گفت داداش، دارم می‌رم جلو. لباسم یک مقدار احتیاط داره، لباست رو به من بده، من برم عملیات و برگردم. من هم لباسم رو به مجتبی دادم. گفتم مجتبی پلاک جنگی گرفتی؟ گفت پلاک نمیخوام. گفتم داداش اگه یه طوری شدی ما از کجا پیدات کنیم. گفت میخوام گمنام باشم، میخوام اثری از من رو زمین نمونه. دیدم هرچه اصرار می‌کنم حرف خودش رو میزنه. گفتم داداش لااقل پلاک منو با خودت ببر. خانواده بعدا اذیت می‌شوند تو می‌خواهی پدر و مادر اذیت بشن ؟

دیدم اصلا توی این دنیا نیست. تا من لباس رو در آوردم و مجتبی پوشید فرصتی بود که خوب نگاهش کنم. این نگاه‌های آخر یک برادر بزرگتر به برادر کوچکترش بود. مجتبی خیلی بزرگ شده بود. اونقد که آماده پریدن بود. صورتش که هنوز مو توش سبز نشده بود زیر نور اندک ماه می‌درخشید. مجتبای 16 ساله حالا شده بود جلو دار گردان. خیلی کیف کردم. جای بابام خالی بود که وقت رفتن پهلوانش رو ببینه. گردان از راه رسید و مجتبی با عجله خودش رو توی بغل من انداخت  و گفت: داداش منو حلال کن. به پدر و مادر سلام منو برسون و از اونها بخواه منو حلال کنند. من هم روش رو بوسیدم و از هم جدا شدیم. مجتبی رفت و من ماندم. مجتبی که رفت من به قرارگاه رفتم و مشغول هدایت عملیات بودم. روی بیسیم می‌شنیدم که درگیری سختی توی معبر حضرت زهرا(س) در جریان است. تا اینکه خبر دار شدم مجتبی مجروح شده و توی خط بین ما و دشمن افتاده. برادر بزرگ به برادر کوچکترش خیلی علاقه داره. فاصله ما با جایی که مجتبی افتاده بود 200 متر بیشتر نبود. می‌تونستم برم دنبالش. اما مگه فقط مجتبیای ما بود! مجروحین دیگه هم بودند و از طرفی هم نمیتونستم قرارگاه رو رها کنم. مجتبی بین ما و دشمن موند و دشمن منطقه غرب کانال ماهی را زیر آتش کاتیوشا شخم زد و مجتبی رو ملائکه به آسمان بردند.

هنوز چهلم برادر شهیدم مجید نشده بود که پدر و مادرم سومین داغ رو هم دیدند. هنوزم که هنوز است هیچ اثری از او نیست. من حکایت اون شب رو داخل دفترم نوشتم و هر وقت دل تنگ بشم به اون نوشته رجوع می‌کنم و حال و هوای اون شب و اون روز برای من زنده میشه. به خودم میگم ای کاش می‌شد و می‌رفتی مجتبی رو از زیر آتیش می‌آوردی. ای کاش و ای کاش... من توی کاشکی موندم.

 

عملیات کربلای 8 غم سنگینی رو به دل بچه های تخریب لشگر ده سیدالشهداء(ع) گذاشت. آخه تا اون موقع سابقه نداشت توی عملیاتی به این وسعت این تعداد تخریبچی شهید شوند.

شهید حسن پارسائیان، مجتبی دقیقی، جعفرصادق نصرت‌خواه، حسین صیادی، سید حسین نوراللهی، محمد قنبر، علی شریفی، علی اصغر صادقیان و...

شهدایی که از معبری که به نام حضرت زهراء(س) نام گذاری شده بود عبور کردند. هرگز برنگشتند و بی مزاری ارثیه ای بود که از جانب بی بی دو عالم به اونها رسید. سلام بر فاطمه مادر شهیدان بی‌مزار...

راوی:جعفر طهماسبی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۲:۰۰
دکتر علی قدسی

قتلگاه فکه کجاست؟

امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم،آب را جیره بندی کرده ایم


امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم،آب را جیره بندی کرده ایم
در یادداشتهای باقیمانده از یکی از شهیدان گردان حنظله آمده است: امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم. آب را جیره بندی کرده ایم. نان را جیره بندی کرده ایم. عطش همه را هلاک کرده، همه را جز شهدا که حالا کنار هم در انتهای کانال خوابیده اند. دیگر شهدا تشنه نیستند. فدای لب تشنه ات پسر فاطمه سلام الله علیها.

 

راهیان نور هر ساله مناطقی را برای سفر انتخاب می کنند که در آن منطقه عملیات های مهم دوران دفاع مقدس که اغلب آنها با رشادتی وصف ناپذیر از سوی رزمندگان مواجه بوده اند رخ داده باشد. مناطقی که در جای جای آنها رزمنده ای از تبار یاران امام حسین(ع) آسمانی شده است.

در میان مناطق عملیاتی که در استان خوزستان به عنوان کانون جنگ وجود دارند حضور در فکه به صورت ناخودگاه انسان را غمگین می کند زیرا در این نقطه از خاک ایران اتفاقاتی بر رزمندگان ایران گذشت که شاید در کمتر جنگی می توان نمونه های آنها را دید.

فکه یادآور نام چهار عملیات است: والفجر مقدماتی (بهمن ۶۱)؛ والفجر یک (فروردین ۶۲)؛ ظفر چهار (تیر ۶۳)؛ و عاشورای سه (مرداد ۶۳) فکه روایت سرزمینی است که رمل های آن پیکر خونین بسیاری از عزیزان این سرزمین را کفن کرده است.

یکی‌ از محورهای‌ اصلی‌ تجاوز و حمله‌ ارتش‌ عراق به ‌شمال‌ خوزستان‌ محور فکه‌ بود که‌ با استفاده از تجهیزات فراوان، با عبور از این‌ محور توانست‌ خود را تا کنار رودخانه‌ کرخه‌ نزدیک‌ جاده‌ اهواز ـ اندیمشک‌ برساند. منطقه‌ عمومی‌ فکه‌، رملی‌ و سرزمین‌ شنهای‌ روان‌ است‌.

وقتی فکه‌ سقوط‌ کرد، نیروهای‌ پاسگاه های‌ جنوب‌ فکه‌ محاصره‌ شدند و بازدن‌ به‌ بیابان‌ مجبور به عقب‌ نشینی‌ شدند؛ اما عده ای‌ در هنگام‌ عقب‌ نشینی‌ راه را گم‌ کرده‌ و در اثر تشنگی‌ شهید شدند. رزمندگان در سه‌ عملیات فتح المبین‌، طریق‌ القدس‌ و والفجر مقدماتی‌ با عبور از رملها به‌ دشمن‌ حمله‌ شد که‌ در دو عملیات‌ اول‌ این‌ مسئله رمز موفقیت‌ بود. اما عملیات‌ والفجر مقدماتی‌، خاطره‌ تلخی‌ را درپی‌ داشت‌.

این‌ زمین‌ علاوه‌ بر آن‌ که‌ مشهد تعداد قابل‌ توجهی‌ ازرزمندگان‌ اسلام‌ است‌، شاهد شهادت‌ فرمانده‌ بزرگ‌ جنگ‌، حاج حسن‌ باقری‌ و مجید بقایی‌ بوده‌ است‌. پس‌ از آتش بس‌ و پایان‌ جنگ‌ تحمیلی‌ کمیته‌ تفحص‌ شهداء در این‌ منطقه‌ مستقر شد و پیکر شهدای‌ زیادی‌ را کشف‌ کرد. در این‌ منطقه‌ همه‌ موانع‌، میادین‌ مین‌ و استحکاماتی‌ که‌ توسط‌ دشمن احداث‌ شده‌ بود باقی‌ است‌ و هم‌ اکنون‌ مورد بازدید کاروان های‌راهیان‌ نور قرار می گیرد.

سیدشهیدان‌ اهل‌ قلم‌، سیدمرتضی‌ آوینی‌ هنگام‌ ضبط‌ برنامه روایت‌ فتح‌ از محل‌ شهادت‌ ۱۳۰‌ شهید عملیات‌ والفجر مقدماتی‌، در این‌ منطقه‌ با مین‌ برخورد کرد و به‌ همراه‌ مهندس‌ یزدان پرست‌ به‌ درجه‌ رفیع‌ شهادت‌ نایل‌ شد. همچنین‌ فرمانده‌ تفحص شهدای‌ لشکر ۲۷ محمد رسول‌ اللّه‌(ص) سردار شهید محمودوند، پس‌ از هفت‌ سال‌ تلاش‌ شبانه روزی‌ در منطقه‌ فکه‌ و به‌ دست‌ آوردن صدها شهید مفقود، عاقبت‌ بر اثر برخورد با مین‌ در ۲۲‌فروردین‌ ۱۳۷۹ به‌ خیل‌ کاروان‌ شهدا پیوست‌. محل‌ شهادت‌ این‌ سه‌شهید در ۱۱ کیلومتری‌ فکه‌ و نزدیکی‌ پاسگاه‌ طاووسیه‌ است‌.

این روایت ساده و مختصری است از منطقه فکه که احتمالا یا رفته ای یا قرار است بروی و ببینی؛ اما می خواهیم روایت دومی را هم از فکه بیان کنیم؛ روایتی که اینقدر مختصر نباشد و گوشه ای از حقایق را به تصویر بکشد.

بسیجی ها در آن روز ها برای دفاع از کشور هشت تا ۱۴ کیلومتر را در حالی با پای پیاده از میان رملها و ماسه های روان فکه گذشتند که وزن تقریبی تجهیزاتی که همراه داشتند ۱۲ کیلو بود؛ تازه بعضی ها هم مجبور بودند قطعات ۴۰ کیلویی پل را نیز حمل کنند.

این پلها قرار بود روی کانالها تعبیه شود تا عبور رزمندگان به مشکل فوگاز برنخورد. تا همین جا را داشته باش تا برسیم سر موانع، اصلا عملیات والفجر مقدماتی را به خاطر همین می گفتند عملیات موانع٫ هدف بسیجی ها خط دشمن بود. مجموعه ای از کانالها، سیم خاردارها و میدان مینها که گاهی عمق آن به چهار کیلومتر می رسید، بچه ها یکی را که رد می کردند به دیگری می رسیدند. موانع معروف فکه هنوز زبانزد نیروهای عملیاتی است؛ کانالهایی به عرض سه تا ۹ متر و عمق دو تا سه متر و پر از سیم خاردار، مین والمر و بشکه های پر از مواد آتشزا.

دشمن مینها را زیر رملها و ماسه ها کار گذاشته بود و چون بیشتر عملیاتها در شب انجام می گرفت تا چند نفر روی مین پرپر نمی‌ شدند بقیه از وجود میدان مین باخبر نمی شدند. اکثر رزمندگان دشت فکه جوانانی بودند که عزم و اراده قویشان آنان را سدشکن کرده بود، حالات معنوی و روحی آنها به قدری بی نظیر بود که با اشتیاق برای عملیات آماده می شدند.

فکه را قتلگاه می گویند؛ قتلگاه شهیدان خودش یک سرزمین پهناور مملو از رمل و ماسه، با چند تا تپه ماهوری و نیروهایی که در محاصره دشمن داخل شیار بین دو تپه پناه گرفته، شیار پر از مین والمر، آتش دشمن متمرکز بر شیار سه روز مقاومت، بدون آب و غذا و سرانجام شهادت.

در محور لشگر ۱۷ علی بن ابی طالب، بچه ها در ساعت ۱۰ شب با دشمن درگیر می شوند و خط دشمن شکسته می شود. جنگ شدیدی درمی گیرد. شهید زین الدین دستور می دهد بچه های مهندسی سریعا اقدام به زدن خاکریز کنند اما حجم شدید آتش  دشمن مانع می شود و سرآغاز حماسه مظلومانه ای در فکه شکل می گیرد، حدود ساعت ۲:۱۵ شب خبر می رسد مهمات بچه ها در حال تمام شدن است و تعداد زیادی از بچه ها زخمی و شهید شده اند، با توجه به حجم شدید آتش دشمن و وضع خاص منطقه (رملی بودن) امکان ارسال مهمات به سختی ممکن است. عراقیها بچه ها  را از سه طرف محاصره می کنند، اما فرزندان عاشورایی خمینی تا ساعت حدود هفت صبح مقاومت می کنند، وقتی دستور داده می شود بچه ها کمی به عقب برگردند صدایی از آن طرف بی سیم برای همیشه جاودانه می ماند، فرمانده گردان می گوید: اطراف من بچه هایم روی خاک افتاده اند، من اینها را چطور تنها بگذارم.

از ناگفته هایی که فکه آرام و ساکت در سینه دارد، نحوه شهادت اسرا و مجروحین است. گروه تفحص در حین عملیات جستجو به سیم های تلفنی رسیدند که از خاک بیرون زده بود. رد سیم ها را که گرفتند رسیدند به یک دسته از شهدا که دست و پایشان با همین سیم‌ها بسته شده بود.

نمی دانم چقدر از گردان حنظله می دانی؟ ۳۰۰  نفر در یکی از کانال ها محاصره شدند و اکثرا با آتش مستقیم دشمن یا تشنگی مفرط به شهادت رسیدند. در آن موقعیت، عراقی ها مدام با بلندگو از نیروها می خواستند که تسلیم شوند و بچه ها در جواب، با آخرین رمق خود فریاد تکبیر سر می دادند. آن شب آنان فریاد سر دادند اما سر تسلیم فرود نیاوردند.

گرچه فکه از لحاظ نظامی پیروزی آنچنانی به خود ندید، اما قصه مقاومت رزمنده ها در شرایط بسیار سخت جنگی و تشنگی مفرط، کربلایی دیگر را برای این کشور رقم زد و در واقع اذن دخول سرزمین فکه همین تشنگی است.

در یادداشتهای باقیمانده از یکی از شهیدان گردان حنظله آمده است: امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم. آب را جیره بندی کرده ایم. نان را جیره بندی کرده ایم. عطش همه را هلاک کرده، همه را جز شهدا که حالا کنار هم در انتهای کانال خوابیده اند. دیگر شهدا تشنه نیستند. فدای لب تشنه ات پسر فاطمه سلام الله علیها.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۳:۱۰
دکتر علی قدسی

دو سه هفته پیش برای جشنواره عماریون خدمت حضرت آقا رسیدم و در آخر ایشان گفتند کسی سؤالی یا صحبتی ندارد و من چند نکته‌ای را به ایشان گفتم. گفتم امروز پنجمین روز از والفجر مقدماتی است و شما در آن زمان رییس جمهور بودید و شما قرار بود که به جلسه غیر متعهدها در لاهور بروید و تأکید هم بر این بود که شما باید پیروز شوید تا حضرت آقا آن جا بتواند حرف قوی را بزند. آن روز کار قفل شد و نشد و امروز مصادف با پنجمین روز بود که بچه‌ها رفتند در کانال و کارشان گره خورد و محاصره شدند. آن‌هایی که توانستند از کانال بیرون آمدند و آن‌هایی هم که ماندند امروز خورد خورد با پلاک یا بی پلاک می آیند. به آقا گفتم دوست دارید یک سری از حرف‌های آخر حاج همت را به شما بگویم، حضرت آقا گفتند بگو. گفتم که حاج همت هر گونه که می‌شد تلاش کرد تا این رزمندگان را از کانال بیرون بیاورد اما نمی‌شد، کار به گونه‌ای گره خورده بود که فقط می‌توانست صدای آن‌ها را بشنود. آن دفعه آخر که بعد از پنج روز با بیسیم برقرار شد ـ به جهت این که دشمن مجال نمی داد ـ اون دفعه آخر صدای فرمانده گردان نیست، صدای یک بچه بسیجی 15 الی 16 ساله بود، حاجی گفت"پسر این هاشمی ( فرمانده گردان) رو بگو بیاد پشت خط" گفت"حاجی هاشمی نیست، حالش خوبه رفته پیش فلانی" ـ فلانی که تو بیت المقدس شهید شده بود ـ این رزمنده کوچک داشت کد می داد. حاجی گفت"پسرم بگو دهقال معاونش بیاد" رزمنده جوان گفت"دهقان رفته پیش رضوایی" رضوایی هم قبلا شهید شده بود. بچه بیسیجی گفت حاجی این حرفا رو ولش کن. گفت "یادته که شب عملیات برامون صحبت کردی گفتی که بابا بزرگ گفته عاشورایی بجنگید"، گفت "آره پسرم" گفت "سلام مارو بهش می رسونی بگی آقاجان ما چیزی برات کم نگذاشتیم، سعی کردیم که هرچی که بود را اینجا انجام دهیم"  حاجی به او گفت "پسرم صحبت کن، گفت ولش کن حاجی باطری تموم" حاج همت کلافه شد و این گوشی را به سرش کوبید.

دیدم که حضرت آقا یک مقدار سر این قصه اذیت شدند، آقا گفتند مقصودت چیست؟ گفتم دغدغه من این است که اگر روزی از من پرسیدید که آیا کاری کردید، من به اندازه این بچه بیسیجی نتوانم بگویم هر کار از دستم بر می‌آمد انجام دادم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۲ ، ۲۱:۳۵
دکتر علی قدسی