ای قلم سوزلرینده اثر یوخ

وبلاگی فرهنگی اجتماعی و بیشتر سیاسی

ای قلم سوزلرینده اثر یوخ

وبلاگی فرهنگی اجتماعی و بیشتر سیاسی

این وبلاگ معمولا و بیشتر مسائل و اتفاقات سیاسی استانی و کشوری و منطقه ای و بعضا جهانی را مورد بررسی قرار میدهد.
اعتقاد ندارم همه مطالبی که در این وبلاگ نوشته میشود مورد قبول همگان باشد.اما نکته ای که برایم مهم است این است که مطالب بدون هیچگونه کینه و کدورتی و به دور از هواهای نفسانی خودم نگاشته شده است.به نظریات و منطق مخاطبان احترام قائل هستم و تنها انتظارم این است که با انتقادات و پیشنهادات دوستان در فضای مجازی اینترنت هر روز بر بالندگی فکر و اعتقاداتم اعتلاء بخشم. همین

رنجنامه

پنجشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۱، ۱۱:۰۷ ب.ظ

رنجنامه ای به جای زندگینامه (قسمت اول )

داشتم به بچگی هام فکر میکردم که به دلم خطور کرد خاطرات زندگی خودم را برای نسلهای بعد از خودم قلمی کنم.شاید اینها از نظر خودم و خیلیها ارزش وقت گذاشتن و وقت تلف کردن را نداشته باشد ولی خدا رو چی دیدی شاید یه روزی اینها بعنوان کتابی چاپ شد و من که تا کنون دنبال مال و منالی نبوده ونیستم به نوائی برسم .اونهائی که کتاب مینویسند چی از ما بیشتر دارند؟ سوادشون بیشتره ؟ قلمشون قلمتره؟علم و ایمانشان بیشتره؟ نمیدونم شما بگید.....
نجنامه ای به جای زندگینامه (قسمت اول )
داشتم به بچگی هام فکر میکردم که به دلم خطور کرد خاطرات زندگی خودم را برای نسلهای بعد از خودم قلمی کنم.شاید اینها از نظر خودم و خیلیها ارزش وقت گذاشتن و وقت تلف کردن را نداشته باشد ولی خدا رو چی دیدی شاید یه روزی اینها بعنوان کتابی چاپ شد و من که تا کنون دنبال مال و منالی نبوده ونیستم به نوائی برسم .اونهائی که کتاب مینویسند چی از ما بیشتر دارند؟ سوادشون بیشتره ؟ قلمشون قلمتره؟علم و ایمانشان بیشتره؟ نمیدونم شما بگید.....
الغرض  در هشتم اردیبهشت سال 1339 در محله ویجویه تبریزیا بعبارتی ورجی باشی واقع در حدفاصل سه راهی بهار (البته بمن ایراد نگیرند دوستان و بازدید کنندگان عزیز که چهارراهه چون اون زمان سه راه بهار بود ) و خیابان ملل متحد (فلسطین فعلی ) در خانواده ای کاملا فقیر ( شغل پدر کارگر بنا شغل مادر خانه دار اجاره نشین در منزل یک اجاره نشین دیگر دارای درامد روزانه بطور متوسط 3 ریال با این توضیح که یک خواهرم قبل از تولد من بعلت ناداری و فقر مفرط از دنیا رفته ) متولد شدم . ابتدای این رنجنامه توضیح بدهم که برادر صاحبخانه مان حسین ملحی چند سال پیش پس از اشغال شمال ایران توسط دولت فخیمه روس تحت تاثیر تبلیغات مسموم ناشی از شیوع کمونیسم در جهان که در نهایت منجر به تشکیل حزب دموکرات آذربایجان برهبری جعفر پیشه وری در آذربایجان و حزب دموکرات کردستان برهبری در کردستان گردید بدلیل لشکر کشی ارتش ایران به آذربایجان در 21 آذراز طریق رود خروشان ارس به گنجه و شیروان و از آنجا به بادکوبه (باکو) فرار کرده بود و پس از حضور در مسکو طبق قول مشهور توسط روس ها زندانی و یکی دو سال بعد از تولد من به ایران مراجعت کرده بود . خود صاحبخانه هم به شغل شریف درشکه چی مشغول بود .( اینها را نه بخاطر طولانی شدن رنجنامه بلکه بدلیل اینکه پاره ای از شخصیتهای موجود در زندگی سراسر درد و رنج من نقش داشته اند و جزو بازیگران سناریوی زندگی ام محسوب میشوند آورده ام ) البته یادم نمیاد ولی اسناد و مدارکم بمن نشون میده که روز هفدهم شهریور سال 1343 مادرم جهت دریافت رونوشت شناسنامه ام به ثبت احوال تبریز مراجعه کرده تا مرا برای کودکستانی که در خیابان بهار تبریز بوده نام نویسی کند از آن زمان چیزی به یادم نمونده اما همین را میدونم که یکی دوبار در همان کودکستان برای نهار خرما پلو داده اند و من هم مزه خیلی لذیذش را همین الان که الانه در کام خودم احساس میکنم .
درزمانی که مشغول گذراندن کودکستان در خیابان بهار بودم در خانه بزرگی که متعلق به دوست و هم روستائی پدرم بنام حاج قربان در کوی میرزا احمد حکیم خیابان منجم ساکن بودیم حاج قربان از نظر اخلاق و دیانت شخصیتی مافوق تصور من داشت به شغل رنگرزی در همان خانه بزرگ استیجاری ما مشغول بود که بعدا به شغل نخود پزی روی آورد و الان بیکار و از طریق درآمدهای قبلی خود به گذران زندگی خود میپردازد. چهار تا از پسران و دخترانش بهمراه خانواده هایشان در کانادا و دارای تحصیلات عالی عمدتا فوق تخصص در رشته های پزشکی حضور دارند.


سال 1345 برای اول ابتدائی در دبستان ویجویه خیابان جمشید آباد آن زمان (الان خیابان علامه استاد محمدتقی جعفری است) ثبت نام کردم .یادش بخیر معلم اول ابتدائی مان آقای نگهداری بود.خیلی دوست دارم همان معلم اول ابتدائی مان را ببینم هنوز زنده است و نام و نشانی برای خودش دارد آنهم نه آقای نگهداری بلکه دکتر نگهداری بعنوان کارشناس مسائل تربیتی در آموزش و پرورش استان آذربایجانشرقی . نمیدانم نکیر و منکر اجازه خواهد داد به دست بوسی و پابوسی اش نائل شوم یا نه؟ بحق و بجد اعتقاد دارم که من علمنی حرفا فقد سیرنی عبدا.این را تا آنجا که خواسته و توانسته ام در عمل نشان داده ام.
اینها را گفتم که حسن شروعی برای قلمی کردن این خاطره ها باشد تا ببینم که فردا چه پیش آید ؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۹/۱۶
دکتر علی قدسی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی