ای قلم سوزلرینده اثر یوخ

وبلاگی فرهنگی اجتماعی و بیشتر سیاسی

ای قلم سوزلرینده اثر یوخ

وبلاگی فرهنگی اجتماعی و بیشتر سیاسی

این وبلاگ معمولا و بیشتر مسائل و اتفاقات سیاسی استانی و کشوری و منطقه ای و بعضا جهانی را مورد بررسی قرار میدهد.
اعتقاد ندارم همه مطالبی که در این وبلاگ نوشته میشود مورد قبول همگان باشد.اما نکته ای که برایم مهم است این است که مطالب بدون هیچگونه کینه و کدورتی و به دور از هواهای نفسانی خودم نگاشته شده است.به نظریات و منطق مخاطبان احترام قائل هستم و تنها انتظارم این است که با انتقادات و پیشنهادات دوستان در فضای مجازی اینترنت هر روز بر بالندگی فکر و اعتقاداتم اعتلاء بخشم. همین

رنجنامه

يكشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۱، ۰۸:۱۸ ق.ظ

سال اول ابتدائی را با آقای نگهداری بخوبی گذراندم. سال دوم به دبستان جمشیدآباد منتقل شدم چند ماهی نگذشت که به دبستان بهار در همان خیابان جمشیدآباد منتقل شدم(البته این نقل مکان کردنها نه تقصیر من بود و نه تقصیر هیچ کس دیگه فقط گناهمان این بود که مستاجر بودیم.یادم میاد در سال 1346 شبی که مبلغ 500 تومان پول داشتیم دزد به خانه مان زد همه مان بیدار بودیم دزد همه خانه را گشت حتی جائی که پولها را معمولا آنجا میگذاشتیم نیگاه کرد ولی آنها را پیدا نکرد( فکر نکنید که اطلاعات را همسایه دیوار به دیوارمان به آقا دزده یا آقا دزدها داده بود نه! شم اطلاعاتی دزدها باعث شده بود که مستقیما سروقت پولها بروند و از شانس خوب ما آنها را نتوانسته بودن پیدا کنند) این بود که چون محل برای ما ناامن شده بود خواسته بودیم به محل امنی انتقال پیدا کنیم ( البته خواهم گفت که محل امن جدید دارای چه ویژگیهائی بود)خلاصه با هر مشکلاتی که داشتیم مبلغ 1100 تومان جمع وجور کردیم و خونه کوچکی در خیابان جمشیدآباد خریداری کردیم(البته شاید اونهائی که مثل ما ندید بدید باشند بگویند چطوری در عرض دو ماه 500 تومان را به 1100 تومان رساندید.یادش بخیر خدا ارواح همه شما را غریق رحمت کند پدر مرحومم سالها در روستای زنگی از توابع شبستر نوکری ارباب اونجا رو کرده بود و ما با هر جان کندنی توانسته بودیم 600 تومان بعنوان صدقه سر ارباب تحویل بگیریم 600 تومان در ازای 20 سال نوکری پدرم!بماند)وقتی به این خانه جدید منتقل شدیم گویا از دنیای آزادی به دنیای زجر و شکنجه و مصیبت منتقل شده ایم وقتی الان به اون روزها فکر میکنم موهای بدنم سیخ سیخ میشوند.اینها دردهای زندگی من نیستند اینها دردهای زندگی مردم محرومی هستند که در اون سالها با این وضعیت زندگی میکردند.تازه انقلاب سفید یا بعبارتی انقلاب شاه و ملت سرگرفته بود و رعیتها از دست اربابهای کوچک رهائی یافته بودند و به مزدوری اربابان بزرگ یا صنعتی درآمده بودند رعیت روستائی شده بود رعیت شهری.زیاد هم فرق نکرده بود.پدرم برایم تعریف میکرد که 5 و 6 سالی بعنوان کارگر در رضائیه (بهتر است بگویم ارومیه) کار کرده بود.وقتی از ایالت یا مرکز ارومیه صحبت میکردم میگفت همه اونجاها را میشناسم (اینها اسامی محلهائی در ارومیه هستند) حتی یک روز از من خواست ایشان را به ارومیه ببرم که نشد.

در دبستان بهار مقطع دوم ابتدائی را میخواندم آبری (آقا بری اسم معلممان بود ) از سقف کلاس دو تا طناب آویزان کرده بود هرکسی تکلیف منزل را انجام نداده بود توسط معلم و شاگردان به طناب بسته میشد و بطور معکوس از سقف آویزان میشد.حالا تا کی ؟ تا وقتی که آبری (آقا بری ) دلش خنک شود . یک روز یادم هست آقا بری در کلاس درس از یعقوب رنجبر هم کلاسیمان خواست که از درخت تبریزی مقابل کلاسمان چوب برای تنبیه دانش آموزان بیاورد او هم نامردی نکرده بود کل درخت را از ریشه درآورده بود .همه مان خنده مان گرفت.اون روز به خیر و خوشی گذشت.اما از فردا روز از نو روزی از نو. آقا بری بود و ما و تنبیه روزانه مان. آنقدر به تنبیه شدن عادت کرده بودیم که بعضی وقتها خودمان به یاد آقا بری میانداختیم.

یه روز ( منظورم یک روز است) آقا بری به کلاس نیامده بود و یا تاخیر کرده بود.بچه ها که برای اولین بار طعم آزادی را میچشیدند شروع کرده بودن به تفریح و شادی . میزدند و میرقصیدند و آواز میخواندند:

پنجره دن داش گلیر آی بری باخ بری باخ (از پنجره سنگ میاد اینور و نیگاه کن)

ایشیخ گوزدن یاش گلیر آی بری باخ بری باخ ( از چشم روشن اشک میاد اینور و نیگاه کن)

بری باخ آی بری باخ بری باخ آی بری باخ بری باخ (اینور و نیگاه کن .......)

در عالم کودکانه خودمان بودیم که دیدیم چشمتان روز بد نبیند بری (آقا بری ) با نگاه تند و تیز و غضبناکش ار لای در داخل کلاس را نگاه میکند و با ناراحتی زمزمه میکند که :

بری باخ آی بری باخ (منظورش این بود که آقا بری نگاه کن ....)

داخل کلاس آمده و آنروز دمار از روزگارمان درآورد.

سال سوم را با آقای حسن نمکی آذری شروع کردیم ایشان معلم هم محلی مان بود و خیلی خاطره های خوبی با ایشان دارم.همیشه نمره هام بیست بود همیشه اولین و بهترین جایزه ها را خودم از ایشان میگرفتم همیشه از من تعریف میکرد.

الان که الانه هر وقت با ایشان صحبت میکنم ( خوشبختانه ایشان هم در قید حسات هستند) ریا نباشه بازهم ازم تعریف میکنه میگه تو بهترین دانش آموز من بودی و همیشه به تو افتخار میکنم.

اینها رو گفتم اما میخوام در پست بعدی مشکلات خودمان را از خونه 1100 تومنی مان تعریف کنم.

[ دوم مهر 1390 ] [ 8:57 ] [ علی قدسی ] [ آرشیو نظرات ]
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۹/۱۹
دکتر علی قدسی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی